
لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوان و سی سالهای است که به دلیل دادخواست طلاق به دادگاه رفته است. او که فرزندی پنج ساله دارد در دادگاه با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه زن داستان زندگی خود را بازگو میکنند. پروانه برای گرفتن شناسنامه فرزندش و گلآسا برای مشکلات ارثومیراث، به دادگاه مراجعه کردهاند. مینا با روزهای دشوار طلاق دست و پنجه نرم میکند. گلآسا ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمندش دارد و در کنار او و دو فرزندش زندگی خوبی دارد. او علاقهی زیادی به خواهر و برادرهایش دارد ولی ناچار است برای گرفتن سهمالارث خود از آنان که آن را غصب کردهاند، اقدامات قانونی انجام دهد. او قلبا از این اقدام خود ناراضی است. پروانه قصد دارد مینا را از طلاق منصرف کند. در لابهلای گفتههایش مینا متوجه میشود که پروانه دو سال پیش طلاق گرفته است. مینا از اینکه پروانه نوزادی دارد، تعجب میکند و پروانه درحالی که به صندلی چهارم که خالی است نگاه میکند، بازگو میکند که… ادامهی ماجرا:
-درسته، ولی این بچه از همسرم نیست.
مو بر تنم راست شد. جا خوردم. میخواستم پروانه هر چه زودتر بگوید که اگر بچه برای شوهرش که دو سال پیش از او طلاق گرفته نیست، پس مال چه کسی است؟ قضاوت کردن و داستان درست کردن برای زندگی دیگران هنوز عادتم بود. یک آن داستانی به ذهنم رسید؛ حتما موضوع خیانت و این جور چیزهاست. شاید هم بچهای از پرورشگاهی آورده و بزرگ میکند، و حالا آمده تا برایش به اسم خودش شناسنامهای بگیرد، ولی مگر میشود؟ یعنی چه، موضوع چیست؟
پروانه کمی به چشمهایم خیره شد. لحظهای خودش را عقب کشید. انگار احساس راحتیاش را از دست داد. متوجه شدم که تند رفتهام. رفتارم کمی دور از ادب بود.
-چند ماه بعد از جدایی، مردی سر راهم سبز شد. یکی از جوانهای محل بود. بیشتر روزها در رفت و آمد به محل کارم، او را میدیدم. معلوم بود که خیلی جوونه. وقتی جلو اومد و حرفشو زد دیدم ده سال از من کوچکتره! حتی گفت که پیش از طلاقم هم من رو میشناخته و زیر نظر داشته. خیلی اصرار کرد. گفت که میخواد من رو بشناسه. از سن کمی که داشت شرم داشتم. حتی چند باری که برای معاشرت به رستوران و کافیشاپ میرفتیم، احساس میکردم همه ما رو نگاه میکنن. واقعا معذب بودم، ولی رفتار و برخورد او اون قدر خوب و بامنش بود که آخرش تسلیم شدم.
گلآسا هم انگار قصهی جذابی برای شنیدن پیدا کرده بود. قصهای که نویسندهاش با زبان خودش تعریف میکرد، آن هم فقط برای ما دو نفر. چیزی نمیگفتم که جزئیات حرفهایش را از دست ندهم.
-قصد ازدواج داشت و گفت که برای شناخت بیشتر با هم صیغه محرمیتی بخونیم. گفت که خودش یاد میگیره و میخونه و نیازی هم به رفتن به دفترخونه نیست. یه مدتی هر تلاشی که بگی کرد تا قبولش کنم. از خریدن هر روز گل بگیر تا کارهای دیگه. برام غیرتی میشد و بیشتر از قبل هوایو را داشت.
این را که گفت، نگاهش درخشید، انگار هنوز احساس خوبی از یادآوری رفتارهای آن جوان داشت.
– دیگه باور کرده بودم که با وجود این که سنش کمه و بیست و دو سال بیشتر نداره، اما مرد زندگییه. من که شوهر اولم معتاد بود و محبتی هم نداشت، به این جوون دل بستم. کار به جایی رسید که پس از چهار پنج ماه فهمیدم که ناخواسته باردارم. تا اون وقت هنوز رفتارش خوب بود و دوستم داشت. فکر میکردم وقتی بفهمه پدر شده، خوشحال میشه و تصمیم میگیره تا زودتر به دفترخونه بریمو عقد کنیم. یا این که زودتر خونوادهش رو در جریان میذاره. اما برعکس شد. رفتارش به کلی عوض شد.
در دلم احساسی دو گانه پیدا شد، هم او را زنی گناهکار میدیدم که مخفیانه و دور از چشم دیگران با مردی ارتباط برقرار کرده است و هم دلم برایش میسوخت. یک آن از خودم پرسیدم: او گناهکار است یا سادهدل و خوشخیال؟ انگار در دلم احساسی دوستانه به اوو گلآسا پیدا کرده بودم که وادارم میکرد او را خوب ببینم. دلم نمیخواست باور کنم که او دچار اشتباه شده و سرنوشتش را به بازی گرفته است. او و گلآسا تنها زنانی بودند که کش و قوس دادگاه را چشیده و همدردم شده بودند. ابروان پروانه درهم رفت. نگاهش را به میز دوخت.
-حتی یک بار اون قدر کتکم زد که بچه سقط شه، اون روز کارم به بیمارستان کشید، ولی بچه خوب در جای خودش جاخوش کرده بود.
وقتی این جمله را گفت، خندید.
-تماسها و دیدارهامون اون قدر کم شد که احساس درموندگی میکردم. میخواستم خودم برم دکتر و بچه رو سقط کنم ولی وجدانم قبول نمیکرد. یک روز به من گفت که نه میتونه به خونوادهش درباره من چیزی بگه و نه میتونه بچه رو بزرگ کنه. گفت که برم و بچه رو سقط کنم، چون هرگز او رو نمیپذیره.
در دلم احساس متفاوتی پیدا کردم؛ نفرت. هنوز در دلم دوست تازهپیداکردهام را نبخشیده بودم که از آن مرد نفرت پیدا کردم. چهطور توانسته بود با یک زن این کار را کند؟ آن هم در حالی که مدتها خودش به دنبال این زن بوده است؟
-شکمم زود بالا اومد. چهارماهم که شد کاملا معلوم بود که باردارم. خونواده و دوستانم هم که این رو فهمیدن ترکم کردن. فقط مادر بزرگم برای من موند. او زن دنیا دیدهایه و تونست شرایطم رو درک کنه، حتی مادر خودم هم من رو طرد کرد. الان من موندم و یه بچه، بدون این که شناسنامه و هویتی داشته باشه. از وقتی به دنیا اومده یا باید میرفتم دنبال پزشکقانونی که ثابت بشه زایمان کردم، یا دنبال تست دیانای بودم یا کارهای اداری دیگهش.. واقعا از کارم افتادم.
میشد احساس کلافگیاش را دید.
-سهراب رو میذارم پیش مادربزرگم. خدا حفظش کنه. واقعا خدا حفظش کنه. روزی هزار بار براش دعای خیر میکنم.
سهراب را چه شیرین گفت. برای حفظ این سهراب، چه سختیها که به جان نخریده بود! اما هنوز احساس نفرتی که از او پیدا کرده بودم، در دلم بود. با خودم گفتم، مینا! نکنه عاقبت تو هم همین باشد! همه میگویند تهران پر از گرگ است، تهران که هیچ، در هر شهر و هر جای دیگری از دنیا هم ممکن است این اتفاق بیفتد. پس دلیل نفرتت از این زن چیست؟ خودش که گفت: میخواسته با آن جوان ازدواج کند، ولی انگار کمی شتابزده رفتار کرده است. کسی چه میداند، تو که جای او نیستی، شاید ناراحتی و افسردگی پس از طلاق و تاثیر زندگی تلخ گذشته، باعث شده تا او به چنین رابطهای راضی بشود. از آن گذشته خیلیها این روزها ازدواجهای اینچنینی دارند که به ازدواج سپید هم معروف است. تو اگر خیلی کارت درست است، مواظب خودت باش که در چنین دامهایی گرفتار نشوی و برای خودت گرفتاری درست نکنی. پس دست از ملامت این زن بیچاره بردار.
با این نهیبی که به خودم زدم از گفتن حرفی که روی زبانم بود، پس کشیدم؛ چه طور تونستی این کارو کنی؟
به جای آن گفتم:
-من هم دارم به آینده فکر میکنم. به این که وقتی طلاقم رو رسما گرفتم چه اتفاقی در زندگیم میافته. خیلی دلم میخواد تصمیمای درست بگیرم و اشتباهی نکنم.
گلآسا با این که زندگی مشترک خوبی داشت و نسبت به این جور حرفها باید واکنش بیشتری نشان میداد، با خونسردی گفت:
-باز هم خوبه که یه جوون مجرد پدر بچهی تواه، اگر این اتفاق با یه مرد متاهل افتاده بود چی؟ چون شبیه به این اتفاق برای خواهر همسر من هم افتاد. اون هم با یه مرد متاهل که از خودش چند سالی هم بزرگتر بود. چون موقعیت مالی خیلی خوبی داشت کمک خواهر شوهرم بود که تازه از همسرش جدا شده بود. به خواهر شوهرم پیشنهاد داد که خرج بچه رو میده و او هم دست از سرش بردارد، ولی خواهر شوهرم قبول نکرد. کار خدا بچه خود به خود سقط شد، انگار بدن خواهر شوهرم خیلی ضعیف بود.
توانستم درد و تنهایی را در نگاه پروانه ببینم.گلآسا هنوز تجربهی خانوادگیاش را تعریف میکرد.
-همسرم از یه سال پیش که این اتفاق افتاده، یک روز هم خواهرش رو رها نکرده، اول که ماجرا رو شنید عصبانی شد و به قول معروف غیرتش بدجور گل کرد. ولی چند روزی که گذشت و آروم شد، مرتب به من میگفت: تقصیر ما بود که خواهرم این کار رو کرد. ما نباید میذاشتیم خواهرم احساس تنهایی و بیپولی کنه. اگر نه او زنی نیست که به این جور روابط راضی بشه.
گلآسا این را که گفت، پروانه چین ظریف پیشانیاش عمیق شد. انگار این جمله برایش سنگین بود. گلآسا فهمید که حرف ناخوشایندی زده است.
-همهی آدمها نیاز دارن، و لازمه که جفتی داشته باشن، ولی خب این جور مخفیانه مشکل زیاد داره، یکیش مثل همین شناسنامه.
گویی تا آن لحظه گلآسا دلیل واقعی آمدن پروانه به دادگاه را نمیدانست. پروانه دیگر طاقت نیاورد. بلند شد.
-من دیگه باید برم. حتما بچهم مادربزرگم رو کلافه کرده. خوشحال شدم. خدانگهدار.
حتما آن قدر زخم زبان شنیده بود که با کوچکترین کلامی در این باره برآشفته میشد. دوست نداشتم برود. احساسی قلبی به من نهیب میزد که چهطور دلت آمد این زن تنها و زخمخورده را برنجانی؟! یک آن از گلآسا بدم آمد. حتی از آن همه عشقی که به همسرش داشت. احساس کردم خودخواه است، هرچند که به نظر میرسید حرفش را بیغرض زده است. پروانه داشت میرفت که صدایش زدم. هنوز اسمش را نمیدانستم.
-خانم!
برگشت و نگاهم کرد.
-من میتونم حال تو رو بفهمم.
نگاهش مهربان شد. کیفم را روی دوش انداختم و بلند شدم.
-صبر کن تا با هم بریم.
گلآسا هم وسایلش را برداشت و بلند شد.
-آره بهتره بریم. دیر شده.
یک آن به صندلی چهارم نگاه کردم. کسی رویش ننشست. مثل جاهای خالی زندگی خالی باقی ماند. جاهایی که فکر میکنیم خیلی مهم است و هرگز نباید خالی بماند، اما وقتی زمان بگذرد و به خالی بودنش عادت کنی، میبینی که آنقدرها هم که فکر میکردی، تحملناپذیر نبود. هر سه رفتیم بیرون. نمیخواستم پروانه از من رنجیده باشد، حتی اگر دیگر او را نمیدیدم.
-همصحبتی با شما دو خانوم خیلی خوب بود.
این را که گفتم، گلآسا هم جوری حرف زد که انگار میخواست از دل پروانه دربیاورد.
-من هم همینطور. امیدوارم نوزادت قدمش خیر باشه.
پروانه لبخند زد. انگار دیگر ناراحتی چند دقیقه قبل را نداشت.
-فکر میکنین باز هم همدیگه رو ببینیم؟
با این حرفم جو عوض شد. گلآسا دو کارت ویزیت از کیفش درآورد و به ما داد.
-من گلآسا هستم. این هم شماره کارگاه ماست. سفارشها و برنامهریزیها با منه. اگه کاری داشتین زنگ بزنین.
پروانه کارت را گرفت، مثل من.
-منم پروانه هستم. خوشوقتم.
من هم سکوت نکردم.
-مینا هستم.
هر سه دست دادیم. پروانه با لبخند رو کرد به گلآسا:
-میخوام چهره پسرم رو روی یه گردنبند نقره حکاکی کنین، فکر میکنی همسرت این سفارش رو انجام بده؟
گلآسا انگار خیالش راحت شد که پروانه دیگر از او ناراحت نیست. چه دل بزرگی داشت این زن. به زنی سفارش کار میداد که همین چند دقیقه پیش نمک بر زخمش پاشیده بود. از صافی روح و قلبش خوشم آمد.
-حتما انجام میده.
پروانه لبخند زد. مانند مادری لبخند میزد که توانسته برای فرزند خود کاری کند. با مهربانی رو به من گفت:
-اگر در مراحل دادگاه سوالی داشتی بگو شاید بتونم کمکت کنم.
من از خدا خواسته بودم تا از هر کسی راهنمایی بگیرم. میخواستم جور وکیلی را که نداشتم بکشم. پس لازم بود از هر سو اطلاعات به دست بیاورم. تجربهاش به دردم میخورد.
-خیلی هم ممنون میشم. لطف میکنی.
و شماره تلفنم را به او و گلآسا دادم. از همان جا هم میتوانستم صندلی چهارم را ببینم….
ادامه داستان را در شماره بعد بخوانید.