
لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوان و سی سالهای است که به دلیل دادخواست طلاق به دادگاه رفته است. او که فرزندی پنج ساله دارد، با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه زن داستان زندگی خود را بازگو میکنند. پروانه برای گرفتن شناسنامه فرزندش و گلآسا برای مشکلات ارثومیراث، به دادگاه مراجعه کردهاند. مینا با روزهای دشوار طلاق دست و پنجه نرم میکند. گلآسا ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمندش دارد و در کنار او و دو فرزندش زندگی خوبی دارد. او علاقهی زیادی به خواهر و برادرهایش دارد ولی ناچار است برای گرفتن سهمالارث خود از آنان که آن را غصب کردهاند، اقدامات قانونی انجام دهد. پروانه قصد دارد مینا را از طلاق منصرف کند، در حالی که خود دو سال پیش از همسرش جدا شده و پس از آن با جوانی ارتباطی پنهانی برقرار کرده است. او طی این قضیه صاحب فرزندی شده، از این رو از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است. او برای گرفتن شناسنامهی نوزادش که نیاز به اثبات هویت پدر دارد، به دادگاه رفته است. برخورد مینا و گلآسا با او که چنین سرگذشتی دارد، قهرآمیز است. مینا تلاش میکند تا برخلاف عرف و سنتهای جامعه، او را مورد سرزنش قرار ندهد، و با او رفتاری مناسب داشته باشد. درحالی که صندلی چهارم میز با حضور کسی پر نمیشود، هر سه آنجا را ترک میکنند… ادامهی ماجرا:
ستاره خواب بود. در آن سوئیت کوچک که به سی متر هم نمیرسید، باید آن قدر آرام حرف میزد، که ستاره از خواب بیدار نشود.
-ستاره کوچیکه نمیتونم تنهاش بذارم، هر چی هم که پسانداز داشتم دیگه تموم شده، حتی مجبور شدم قرض بگیرم…
از پاسخ دادن طفره میرفت. برافروخته و خشمگین بودم.
-یعنی چون دادگاه هنوز نفقه نبریده، تو هیچ خرجی برای دخترت نمیکنی؟!
صدایم ناخواسته کمی بالا رفت.
-مزاحم نشم؟ من هنوز رسما زن توام، اونوقت تو رفتی خارج از ایران تفریح؟!
حرفم تمام نشده، تماس را قطع کرد.
-مامان بابا بود؟
ستاره این را که گفت برگشتم و نگاهش کردم. با چشمهای قرمز و خوابآلود ایستاده بود پشت سرم. خم شدم، گوشی همراهم را رها کردم روی زمین و او را بغل کردم.
-عزیز دلم تو بیداری؟
سر روی شانهام گذاشت. بلندش کردم و تا تخت کوچکش بردمش. خوابید روی تخت. نشستم کنار تخت و موهایش را نوازش کردم، عادت داشت با این نوازشها بخوابد.
-مامان بابا کجاست؟
تلخترین پرسش از پدر یا مادر این است که کودک سراغ پدر یا مادری را بگیرد که دیگر وجود ندارد و یا وجود دارد ولی دیگر در زندگی حضور ندارد. من هم با این پرسشهای ستاره که هر چند وقت یکبار از من میپرسید، نمیدانستم چگونه کنار بیایم، در واقع پاسخ واضحی برایش نداشتم جز این که بگویم بابا مسافرته، بابا دیگه به خونهی ما نمیاد بابا همیشه بابای تو هست فقط دیگه خوانههامون یه جا نیست، بابا فعلا نیست، بابا بعدا میاد، یه روز خیلی زود میری و بابا رو میبینی، بابا…. ولی آن شب دید که در حال حرف زدن با پدرش بودم، پس حق داشت پاسخ قانعکنندهتری از من بشنود.
-مامان منم میخوام با بابا حرف بزنم.
-باشه. همین الان میخوای باهاش حرف بزنی؟
-آره.
لبخند زدم. گوشی را از روی زمین که کمی جلوتر از تخت بود برداشتم. شماره او را گرفتم. رد تماس داد. فکر میکرد میخواهم دوباره بحثمان را ادامه بدهم. یک بار دیگر شماره را گرفتم و باز هم رد تماس داد. از درون احساسی درآور معده و قفسهی سینهام را به هم میپیچید. نمیخواستم دخترکم بداند که پدرش با دست خودش رد تماس میدهد، تا با من حرف نزند.
-میخوای فردا باهاش حرف بزنی؟ الان انگار نمیتونه جواب بده.
-باشه، مامان برام یه موبایل میخری؟
-خب تو که هر وقت دوست داری با گوشیم بازی میکنی، حرف میزنی…
دخترک نگاهم کرد. نگاهش غمگین بود. غم را میشد در نگاهش دید. مثل چند ماه پیش که هنوز از پدرش جدا نشده بودم، نگاهش شاد نبود.
چشمهایش را بست ولی زود بازشان کرد.
-مامان تو از بابا جدا شدی؟
فکر کردم وقتش رسیده بود تا همه چیز را شفاف بداند، ولی نمیخواستم شکستن قلبش را ببینم.
-چه طور؟
-مامان کتابی که برام خریدی با اون کارتونه هر دوشون دربارهی جدایی هستن. توی قصه کتی گفت مامان و باباش از هم جدا شدن. یعنی.. ط طا گرفتن.
خم شدم و در آغوش گرفتمش. دخترکی که نمیتوانست واژهی طلاق را تلفظ کند باید با درد ناشی از آن دست و پنجه نرم میکرد.
-به این چیزها فکر نکن عزیز دلم، چیزی برای تو عوض نمیشه فقط من و بابا کمتر همدیگه رو میبینیم.
نمیخواستم گریهام را ببیند، آن هم پیش از خواب. دوست داشتم آرام بخوابد. انگشتان کوچکش را گرفتم و بوسیدم. همیشه از بوسیدن دستهایش لذت میبردم.
-بخواب تا فردا. ببینم دوست داری فردا ناهار برات چی درست کنم؟
خندید.
– ماکارونی.
-باشه حالا بخواب.
چشمهایش را بست و زود خوابش برد. دخترم از من ماکارونی میخواست، در حالی که تمام موادش در خانه نبود. باید کاری میکردم. پولی در کیف و حساب بانکیام باقی نمانده بود. ظهر فردا با سویا و رب کمی ماکارونی درست کردم. ولی او این خوراک را با گوشت چرخکرده دوست داشت. وقتی میخورد کمی بیرغبت بود. دیدن آن صحنه و اتفاقاتی از آن دست دل هر مادر یا پدری را به درد میآورد.
همسرم منتظر بود تا دادگاه تعیین کند که چه قدر باید نفقه بدهد، آن وقت همان مقدار را به حسابم بریزد با شناختی که از او داشتم میدانستم که این کار را خواهد کرد، ولی همانطور که قبلا میگفت باید دادگاه تکلیف همه چیز را مشخص میکرد. دادگاه هم که معلوم نبود چه وقت حکم را صادرکند. شاید چند ماه طول میکشید. من یک روز دیگر هم نمیتوانستم در آن شرایط بمانم، چه برسد به چند ماه دیگر.
ستاره از کامپیوترم کارتونی را میدید که تازه برایش خریده بودم. ظرفهای ناهار را در آشپزخانه میشستم که صدای پیامکی شنیدم. گوشی را از روی اوپن باریک برداشتم:
«به خواهرم گفتم برات پنجاه هزار تومان بریزه، ولی اینو از نفقهی ماه اول کم میکنم.»
بلافاصله پیامکی از بانک رسید؛ «واریز پنجاه هزار تومان به کارت..»
هم احساس حقارت میکردم و هم خوشحال بودم که دستکم کمی پول دارم. آن مرد از مسئولیتهایش سر باز زده بود و حالا جوری بخشی از آنها را انجام میداد که گویا صدقهای به من داده است. این جور وقتها آدم خون جگر میخورد و چیزی نمیگوید چون گفتن هیچ حرفی هیچ چیزی را درست نمیکند. این حقارت یکی از صندلیهای خالی زندگیام بود که مانند صندلی چهارم کنار دادگاه خالی مانده بود.
-پاسخش را دادم، ممنون.
این پاسخ هم از روی ترس بود و هم از سر سیاست، هر چه بود میتوانست او را با لجاجتی که دچارش بود، درگیر نکند!
در دادگاه شنیده بودم که میزان نفقهای که دادگاه تعیین میکند هم همین قدرهاست، بیشتر هم هست ولی روی هم رفته آنقدر نیست که برای بزرگ کردن و تربیت کودکی لازم باشد. حتما او هم این را خوب میدانست برای همین بعد از این چند ماه هم که پولی به حسابم ریخت، حداقلترین مقدار ممکن بود. تازه چون زودتر از موعد حکم دادگاه پرداخت کرده، میخواست آن را پس هم بگیرد! به راستی دادگاه هیچ کاری برای انسانیت و وجدان آدمها نمیتواند بکند.
باید کاری میکردم. با دفتری تحقیقاتی که پیش از جدایی مدتی در آن مشغول به کار بودم، تماس گرفتم. مدیر از تلفنم خوشحال شد و گفت که هنوز هم دوست دارد با دفتر همکاری داشته باشم. بخشی از کارها را میتوانستم از داخل خانه انجام بدهم. این برایم مانند معجزه بود، گویی در بیابانی یک لنگه کفش پیدا کرده بودم که میتوانستم کمتر آسیب بخورم. دستمزدم ماهی دویست هزار تومان میشد. اگر هم تمام وقت سر کار میرفتم، میتوانستم سیصدوپنجاه هزار تومان بگیرم، در حالی که آن روزها قیمت سکه تمام بهار آزادی به زور به دویست هزار تومان میرسید.
اگر میخواستم ستاره را به مهد کودک ببرم و از ۷ صبح تا ۵ عصر هم آن جا بماند، باید در حدود صدوپنجاه هزار تومان هزینه میکردم. از آن گذشته ساعت کار شرکت تا شش عصر بود و باید با سرویس به خانه برمیگشت. تازه طفلکی باید تنها میماند تا من از سر کار برگردم و با آن قیافهی خسته شام بپزم و به کارها برسم. او برای این روش هنوز خیلی کوچک بود.
صد و پنجاه هزار تومان کرایهی همان خانهی کوچکم بود و کمی هم میماند برای خورد و خوراک و پوشاکمان. پیشتر که چند ماهی سر همان کار رفتم هنوز در زندگی مشترک بودم و آن همه مسئولیت به گردنم نبود، با وجود آن دیدم نمیتوانم هم به زندگی برسم و هم به ستاره و هم به کار، برای همین از کار بیرون آمدم و نشستم توی خانه. دیگر با شرایطی که داشتم، باید تنهایی تمام کارها را انجام میدادم این کار برایم ممکن نبود.
میدانستم حقوق ثابت با تمام آسودگی خاطری که به من میداد به استرسش و پایین آمدن تربیت دخترکم و تنها ماندنش نمیارزید. چون باید تا آمدن من از دفتر که تقریبا ساعت شش و سی دقیقه بود تنها میماند. اینها چیزهایی بودند که آرزو میکردم در دادگاه قانونی برایش وجود داشته باشد تا به وسیلهی آن فشار کمتری به زندگیام بیاید.
به همان دویست هزار تومان قانع شدم. به مدیر گفتم که از فردا کارم را شروع میکنم و او خواست که همان روز برایم یکی از موضوعات تحقیق را ایمیل کند تا کار را شروع کنم. این از بهترین اتفاقاتی بود که برایم افتاد؛ استقبالی گرم از من، برای همکاری. خوشحالیام آن قدر زیاد بود که تحقیر آن نفقهی پنجاه هزار تومانی را از یادم برد. دیگر میتوانستم روزهای شادی را با ستاره بگذرانم. فیلم تمام شده و ستاره نشسته بود پای بازی با عروسکهایش.
یاد چند روز پیش و نوزاد پروانه افتادم. حتما وجود بچهی تازه به دنیا آمدهاش میتوانست چنین شادیهایی به زندگیاش بدهد. دوست داشتم بدانم قیمت یک جفت گوشواره برای ستاره چه قدر میشود، گوشوارهای که با حکاکی روی فلز باشد. همان موقع با خودم قرار گذاشتم که با گرفتن نخستین حقوقم، برایش یکی از زیورآلات شوهر گلآسا را بخرم. قرار بود فردا با پروانه و بچههایمان به کارگاهشان برویم. انگار کمکم یکی از صندلیهای خالی زندگیام داشت پر میشد….
ادامهی ماجرا را در شمارهی بعد بخوانید.