
لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوانی است که دوازده سال پیش به دلیل دادخواست طلاق به دادگاه رفته است. او که فرزندی پنج ساله دارد، با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه زن داستان زندگی خود را بازگو میکنند. مینا با روزهای دشوار طلاق دست و پنجه نرم میکند. گلآسا ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمند خود دارد و در کنار او و دو فرزندش زندگی خوبی را میگذراند. او علاقهی زیادی به خواهر و برادرهایش دارد ولی ناچار است برای گرفتن سهمالارث خود از آنان که آن را غصب کردهاند، اقدامات قانونی انجام دهد.
پروانه پس از جدایی از همسرش طی ارتباطی پنهانی صاحب فرزندی شده، از این رو از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است. او برای گرفتن شناسنامهی نوزادش که نیاز به اثبات هویت پدر دارد، به دادگاه رفته است. مینا تلاش میکند تا برخلاف عرف و سنتهای جامعه، پروانه را مورد سرزنش قرار ندهد، و با او رفتاری مناسب داشته باشد. همسر مینا برای پرداخت نفقهی فرزندشان رفتاری نامناسب دارد. مینا با همکاری از راه دور با یک دفتر تحقیقاتی راه حلی برای مشکلات مالی خود پیدا میکند. ادامهی ماجرا:
سهراب پسری شیرین و دوستداشتنی بود و برخلاف بسیاری از نوزادان که در ماههای نخست پس از تولد، بیقراری میکنند، به نظر نمیرسید. در آغوش پروانه آرام خوابیده بود. دلم میخواست بغلش کنم. ستاره جوری نگاهش میکرد که انگار بهترین عروسکش را میبیند. در آن خانهی قدیمی دو طبقه، هم احساس ارامش داشتم و هم چیزی آزاردهنده، چیزی شبیه به یک گره یا یک گرفتگی.
گلآسا با سینی چای از در اتاق آمد تو. میتوانستیم صدای چکش و قلم همسرش را که از طبقهی بالا میّآمد، بشنویم. سینی را تعارفمان کرد. هر کدام یکی از استکانها را برداشتیم. کمک ستاره کردم تا استکان داغ را روی میز بگذارد. گلآسا نشست روی یکی از مبلهای قدیمی رو به روی ما. چشمهایش قرمز بود مانند کسی که یک دل سیر گریه کرده باشد، با چهرهای گرفته و ناراحت.
-بفرمایین سرد نشه.
این را هم با صدای گرفته گفت. سهراب با صدایی خفیف گریهای کرد. پروانه شال روی سرش را جوری باز کرد که بیآنکه بدنش پیدا باشد، بتواند به سهراب شیر بدهد. سهراب به محض ریختن شیر روی زبانش، گریهاش بند آمد. ستاره میخواست بداند زیر شال پروانه چه اتفاقی در حال افتادن است که گریهی سهراب را بند آورده بود. خندهام گرفت، مانند گلآسا و پروانه. ستاره تا به آن لحظه چنین چیزی را ندیده بود.
-زحمتت دادیم گلآسا جان! ولی میشه زودتر آلبوم کارهاتون رو بیاری؟ میترسم سهراب کم کم بیقراری کنه!
گلآسا آلبومی را از روی میز کوچکی که کنار مبل بود برداشت، رو به ما گرفت و شروع کرد به ورق زدن. پروانه همانطور که به سهراب شیر میداد نگاهش به آلبوم بود. ستاره هم که بین من و گلآسا نشسته بود، با کنجکاوی به عکسها نگاه میکرد. با سلیقه و دقت از زیورآلات و یا اشیایی کوچک و بزرگ که افریدههای شوهر گلآسا به حساب میآمد، عکاسی شده و در آلبوم چیده شده بود. ستاره یکی از گوشوارهها را که دید خوشش آمد. با ذوق رو به من کرد:
-مامان اینو چه خوشگله. مثل گوشوارههای عروسکمه!
گلآسا آلبوم را کمی به ستاره نزدیکتر کرد. انگار لحظهای گرفتگی و غم از چهرهاش پر کشید.
-شما از این گوشوارهها میخوای خانوم کوچولو؟
ستاره به من نگاه کرد. معنی نگاهش یک جور اجازه گرفتن بود.
دست روی شانهاش گذاشتم.
-قیمت این گوشواره چند درمیاد؟
گلآسا بازار گرمیاش خوب بود. انگار در این کار مهارت داشت.
-جنس این کار نقرهست کار روش هم خیلی زمان برده. حکاکی این ستاره که میبینین ظرافت و دقت زیادی میخواد. روی هم رفته تمام کارهای کارگاهمون ظرافت و دقت زیادی دارن برای همین هم طرفدارهای خاص خودشون رو دارن و قیمتشون هم کمی بالاست. این گوشوارهها حدود صدهزار تومنه.
این مبلغ تقریبا برابر با قیمت یه نیم سکه میشد! با نصف دستمزد اولین ماهم میتوانستم آن یک جفت گوشوارهی نقره اما دستساز و حکاکی شده را برای دخترم بخرم.
-ستاره میخوای بقیه عکسها رو هم ببینی مامان!
ستاره انگار تصمیمش را گرفته بود میخواست آن گوشواره را داشته باشد. برای همین بقیه صفحاتی را که گلآسا ورق میزد با بیمیلی نگاه میکرد. دلم میخواست ستاره احساس کمبود نداشته باشد. تمام فکر و ذکرم این بود که چیزی تربیتش را خراب نکند. نمیخواستم با واژه نداریم، پول نیست، گران است و نظایر آن که برخی راحت به زبان میآورند، آشنا بشود و خو بگیرد، حتی در آن شرایط که زیر بار قرض بودم. آن روزها حاضر بودم همه چیز را فدا کنم تا او خوشحال باشد و راحت. میخواستم احساس کند که خوشبخت است، حتی اگر ارتباط چندانی با پدرش نداشته باشد. این را وظیفه خودم میدانستم ولی این هم برایم شیرین بود و هم سخت، هرچند که شیرینیاش به سختیاش میچربید. برگههای آلبوم به صفحهی آخر رسید و تنها عکسی که ذوق ستاره را برانگیخت، همان دو دانه گوشواره بود.
-ما همین گوشواره رو میخوایم.
این را که به گلآسا گفتم، ستاره با ذوق و خوشحالی نگاهم کرد.
پروانه سهراب را از زیر شال بیرون آورد و دور دهانش را با دستمال پاک کرد. پسرک چشمانش را باز کرده و به اطراف نگاه میکرد. چشمهایش دلنشینی چهرهاش را دوچندان کرد. چه قدر شبیه به مادرش بود!
-منم همون گردنبندی رو میخوام که صفحهی پیش بود.
پروانه این را که گفت گلآسا دوباره ورق را برگرداند و عکسی را که مد نظر پروانه بود، نشان داد.
-اینو میگی؟
گلآسا سهراب را ایستاده نگه داشت و آهسته چند بار به کمرش زد.
-آره همینو میگم. قیمتش چه قدره؟
-زنجیرش سادهست و فقط قیمت خود نقرهست؛ میشه دوازده هزار تومن. اما با پلاک گردنیش که میخوای چهرهی گلپسرت روش حکاکی بشه، میشه هشتاد هزار تومن.
گلآسا لبخند زد.
-خوبه، ولی تخفیف هم بهمون میدی؟
گلآسا که انگار معامله خوبی انجام داده بود، با لبخند گفت:
-نفری پنج هزار تومن به هر کدومتون تخفیف میدم..
میتوانستم به عنوان بیعانه مبلغی به گلآسا بدهم، اما نمیدانستم مابقی پول تا چند روز دیگر از کجا به دستم خواهد رسید، فقط ندایی درونی به من میگفت: نگران نباش چون مشکلی وجود ندارد.
به احساس درونیام اعتماد کردم و بیعانهی گوشواره را دادم. پروانه هم همین کار را کرد. قرار شد تا دو هفتهی دیگر سفارش خود را از گلآسا و همسرش بگیریم.
-خانمها من یه پیشنهادی دارم که تا به حال فقط به دو سه تا از مشتریهای خوبم گفتم.
برایم جالب بود که پیشنهاد مدیر یک کارگاه صنایع دستی برای من چیست؟ به راستی هیچ کس نمیداند قدم بعدی زندگیاش چیست، چون با هر تصمیم و انتخابی که دارد، راهی هم در زندگیاش پیدا شده و یا تغییر میکند، این را بارها در زندگی دیدهام و تجربه کردهام. در زندگی ناگزیر به رفتن به دادگاه و درخواست طلاق شده بودم و در پی آن آشنایی با این زن برایم رقم خورده بود، و در آن لحظه کنارشان نشسته بودم. اگر زندگی من را به سمت آن دادگاه و ان آبمیوه فروشی نمیکشاند شاید هرگز هم با آن دو آشنا نمیشدم.
پیشنهاد گلآسا یک جور همکاری با کارگاهشان بود. خواست برایشان مشتری پیدا کنیم و درصدی از سود خرید را با آنان شریک شویم. یک جور بازاریابی به ما پیشنهاد داده بود که میتوانست راه خوبی برای درآمدزایی در کنار کار تحقیقاتیام باشد.
-هر مشتری که برامون پیدا کنین و از ما خرید کنه و محصولی سفارش بده، بیست درصدش برای شما. با یک حساب سرانگشتی گفت: مثلا از این گوشوارهای که مینا خریده، بیست هزار تومان عایدش میشود!
رقم خوبی بود. میتوانست کمک خرج خوبی برایم باشد. خدا را چه دیدی شاید درآمدم از این راه از دویست هزار تومانی که میخواستم از دفتر تحقیقاتی بگیرم هم بیشتر میشد، بدون این که ستاره را در مهد بگذارم و یا درگیر مشکلات کار بیرون از خانه بشوم.
من و پروانه هر دو این پیشنهاد را پذیرفتیم، ولی پروانه به اندازهی من اشتیاقی به این کار نشان نداد، درواقع پذیرفت ولی ذوق و شوق من را نداشت. شاید به خاطر مشغلهی زیادش بود که به خاطر رسیدگی به کار بیرون و همینطور سهراب داشت، در ضمن این که حقوق ثابتی داشت که میتوانست روی آن حساب کند. با پذیرفتن آن پیشنهاد چیزی را از دست نمیدادیم، پس جای نگرانی نداشت. انگار زندگیام با تجربیات بیشتر و تازهتری رو به رو شده بود. تجربیاتی که یادآوریاش شیرین است و گاه آزاردهنده. تجربهی آن روز به من یاد داد که وجود وکیل فقط در دادگاه لازم نیست، و مشاوره با او حتی در یک معاملهی کوچک و شفاهی هم کمککنندهست. تا به آن روز، هیچ وقت بازاریابی انجام نداده بودم و از ریز و بم ماجرا اطلاعی نداشتم. آن روز با خودم فکر کردم اگر مشتری این کارگاه زیاد و قابل توجه بود، گلآسا آن پیشنهاد را به ما نمیداد! پس اگر حاضر است بیست درصد از سودش را که مبلغ قابل توجهی هم بود به ما بدهد، پس حتما نیاز به مشتری دارد. معنی این حرف این است که ممکن است یک مشتری پیدا بشود و به زور خریدی کند و برود و بازهم نگردد. این که ممکن است آن مشتری باز هم سفارش دیگری بدهد، چیزی بود که فکرش را نمیکردم. برای همین در این باره حرفی زده نشد. قرار ما شفاهی و زبانی بود ولی لازم بود درباره تمام جوانب آن حرف بزنیم، این نکتهای بود که به فکر پروانه هم نرسید چون او هم در این باره چیزی نگفت. در واقع آن روز یک صندلی خالی در زندگیام وجود داشت به نام کمبود آگاهی که به آن آگاه نبودم. و آن صندلی خالی باعث شد تا به خاطر آن، دلخوری پیش بیاید و پس از مدتی دوستیام با گلآسا که پول برایش خیلی مهم بود، به پایان برسد. روی هم رفته تمام آدمها از این جور صندلیهای خالی دارند که اگر پرش نکنند کمکم با مشکل رو به رو میشوند، چون ممکن است صندلی خالی زندگی آدم همان خلایی باشد که میتواند ارتباط دو نفر را که در یک موقعیت با هم قرار گرفتهاند و حتی آدمهای خوب و شریفی هم هستند را تیره کند.
چند دقیقهای که سرگرم انتخاب و تماشای آلبوم بودیم، گلآسا نگاهش غم نداشت، اما خیلی زود به حالت قبل برگشت و پر از غم شد. نتوانستم طاقت بیاورم.
-تو ناراحتی گلآسا جان؟
همین یک جمله کافی بود تا اشک از بغضی که وجودش را گرفته بود رها شود. گریه کرد. سهراب تازه شروع کرده بود به نگاههای شیرین و خندان.
-یه هفته بعد از این که از دادگاه برگشتیم، حکم هم اومد. باید با مامور میرفتم خونه پدری و خونه را پلمپ میکردم. دل و دل میکردم تا دیشب. غروب رفتم که برادرهام خونه باشن. هر سه تا شون خونه بودن. مامور خیلی راحت از خونه بیرونشون کرد و در رو هم پلمپ کرد. برادرهام ناسزا میگفتن و همسر و بچههاشون هر چی دلشون خواست بارم کردن.
من و گلسا چیزی برای گفتن نداشتیم. ستاره حوصلهاش سر رفته بود و با سهراب بازی میکرد. به روی سهراب میخندید تا او هم بخندد.
برای اینکه بتونن به خونههاشون برگردن و کار به جاهای باریکتر نکشه، همون موقع پول جور کردنو سهمالارثم رو که دادگاه تعیین کرده بود، ریختن به حسابم. الان من تمام سهمم رو از اموال پدری گرفتم و میتونم برم و یه واحد آپارتمان بخرم و یا همین جا رو… ولی… ولی هیچ وقت همچین احساس بدی توی زندگیم نداشتم. این را که گفت صدایش بالا گرفت. صدای چکشهای همسرش از طبقه بالا بند آمد. در میان صدای هق هق گریهاش صدای پای مرد که از پلهها به سرعت پایین میآمد شنیده میشد. ستاره هم دست از بازی کشید. سهراب زد زیر گریه. پروانه تکانش داد تا آرام شود. کمی جلو رفتم، دست روی شانهی گلآسا گذاشتم.
– اگه اونا در حق تو ظلم نمیکردن تو این کارو نمیکردی.
پروانه گفت: -درواقع مقصر خودشون هستن.
همسرش نزدیک در که رسید سرفه کرد و با انگشت به چهارچوب زد. جوری ایستاده بود که فقط گلآسا میتوانست او را ببیند. میخواست سر زده وارد اتاق نشود. از جا برخاستیم.
مرد از در آمد تو؛ قامتی متوسط داشت و نگران مینمود.
-چی شده گلآسا؟
من و پروانه به او سلام کردیم. پاسخ ما را به گرمی داد. مهربان بود با چهرهای آرام. به ما خوشآمد گفت. کنار پروانه روی زمین سرپا نشست.دستش را گرفت.
-میخوای چیزی برات بیارم؟
به راستی که رفتارش عاشقانه بود، بدون هیچ تظاهری. به یاد زندگی خودم افتادم که همیشه در ظاهر خوب و بینقص بود و در باطن خالی از عشق. یک آن، در دلم حسرت عشقی را خوردم که در زندگی این زن و مرد به روشنی دیده میشد.
عشق گلآسا به او و فرزندانش وادارش کرده بود تا در برابر برادرانش بایستد و حتی آنان را از خانه بیرون کند، و حالا با عذاب ناشی از آن دست و پنجه نرم میکرد. برادرهایش در حق او ظلم کرده بودند، اما او هم توانسته بود به خاطر یاری رساندن به مرد زندگیاش و ساختن شرایط بهتر برای فرزندانش آنان را با مامور پلیس از خانه بیرون کند.
گلآسا جلوی گریهاش را گرفت. چیزی نگفت. من و پروانه احساس کردیم باید برویم. ستاره هنوز خوشحال بود…
ادامهی این داستان را در شمارهی بعد بخوانید.