لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوانی است که دوازده سال پیش به دلیل دادخواست طلاق به دادگاه رفته و با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه زن داستان زندگی خود را بازگو میکنند. مینا که فرزندی پنج ساله دارد با روزهای دشوار طلاق دست و پنجه نرم میکند. گلآسا ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمند خود دارد و برای کمک به مخارج زندگی و تامین هزینههای دو فرزندش، ناچار که گرفتن سهمالارث خود از برادرانش است که آن را غصب کردهاند.
. او طی حکم دادگاه با مامور به خانهی پدری رفته و آنان را به همراه خانوادههایشان از خانه بیرون میکند. برادران سهم او را پرداخت میکنند، ولی او دچار عذاب وجدان شده است. پروانه پس از جدایی از همسرش طی ارتباطی پنهانی صاحب فرزندی شده و از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است. او باید هر چه زودتر شناسنامهی نوزادش را از طریق اثبات هویت پدر بگیرد. او در هنگام مراجعه به بیمارستان برای رفع مشکل فرزندش، متوجه میشود که مراحل قانونی باید هر چه زودتر انجامشود اگرنه با مشکلات قانونی رو به روست. همسر مینا برای پرداخت نفقهی فرزندشان رفتاری نامناسب دارد. مینا با همکاری از راه دور با یک دفتر تحقیقاتی راه حلی برای مشکلات مالی خود پیدا میکند. گلآسا طی پیشنهادی از مینا و پروانه میخواهد تا با پیدا کردن مشتری برای فروش آثارشان، درصدی از سود را با آنان شریک شوند. مینا با مراجعه به کتابخانه برای انجام سفارشهای دفتر تحقیقاتی، متوجه علاقه مرد کتابدار به او میشود… ادامهی ماجرا:
کتابها را از روی میز برداشتم. از محل خوانش بیرون رفتم تا کتابها را تحویل دهم. کتابدار مشغول صحبت با مدیر مجموعه بود. خواستم کتابها را روی پیشخوان بگذارم که از صحبتهایشان فکری به خاطرم رسید.
-تا هفته دیگه جوایز هم حاضر میشه. ثبت نام خوب بوده؟
کتابدار به روی خودش نمیآورد که حواسش به من است، رو به مدیر با صدای آهسته پاسخ داد:
-بله بیشتر اعضای فعالمون امسال شرکت کردن.
-امسال میخوایم از صنایع دستی استفاده کنیم برای همین دنبال یه هنر خوب هستم.
مدیر کتابخانه این را که گفت من را دید. مثل همیشه احوالپرسی گرم و مودبانهای کرد. مقنعه روی سرش را که مرتب میکرد، آویز دستبند ظریفش تکان تکان میخورد. سلیقهاش خوب بود. حالا که میخواست یکی از صنایع دستی را برای اهدای جوایز در نظر بگیرد، من هم میتوانستم نظرم را بگویم. کسی از من نظری نخواسته بود، اما بهتر بود بازاریابی را از همان لحظه شروع کنم. برای همین تمام رویم را جمع کردم.
-ببخشید حرفاتون رو شنیدم.
خانم مدیر خندید و کمی جاخورد.
-شما هم شرکت کردین؟
کتابها را روی پیشخوان گذاشتم.
-نه متاسفانه فعلا شرایط شرکت در مسابقه رو ندارم، ولی..
مدیر دستش را پایین آورد، هنوز آویز دستبند طلاییاش تکان میخورد. منتظر بود تا حرفم را تمام کنم.
-ولی جایی رو میشناسم که صنایع دستی خوبی ارائه میکنن. اتفاقا خودم هم برای دخترم یکی سفارش دادم.
با شناختی که از ظاهر و برخورد او داشتم میدانستم که دست کم به پیشنهادم فکر خواهد کرد.
-چه خوب! رشته کارشون چیه؟
-حکاکی روی فلز کار میکنن، یه هنرمند قدیمی که خودم از کارهاش خیلی خوشم اومده.
مدیر هم مانند کسی بود که گمشدهای را پیدا کرده و هم مانند کسی بود که تردید دارد.
-خب کجاست چه طوری میشه کارهاشون رو دید؟
از خدا خواسته دست بردم داخل کیف رو دوشی و کارت ویزیت را از یکی از جیبهایش پیدا کردم.
-این کارتشه، البته من خودم این کارت رو میخوام، فقط میتونم شماره و آدرسشو برای شما بنویسم.
روی کارت تصویر انگشتری کنار یک جاشمعی حکاکی شده قرار داشت. مدیر با دیدن آن خوشش آمد. کارت را از من گرفت تا تصویرش را بهتر ببیند.
-اینها کارهای خودشونه؟
-بله، من آلبومشون رو دیدم، اینها کار خودشونه.
مدیر تند تند شماره و نشانی کارگاه را روی یکی از کاغذهایی که مشخصات کتاب را روی آنها مینوشتیم و به کتابدار میدادیم تا برایمان از مخزن پیدایش کند، نوشت. انگار برای کاری عجله داشت. تا کتابها را تحویل دهم، زودتر از من خداحافظی کرد و رفت.
در آن فضای راهرو مانند که به محل خوانش اشراف داشت، من و او تنها بودیم. لحظهای سر از نوشتن پشت کتابی که تحویل داده بودم، برداشت و نگاهم کرد. نگاهش کردم. در وجودم احساس خاصی را نسبت به او پیدا نکردم. از سویی میخواستم به رفتارش و آن پیامهایی که چند روز پیش فرستاده بود اعتنایی نکنم و به روی خودم نیاورم.
خواست چیزی بگوید که خداحافظی کردم. به سرعت بیرون رفتم. آ فتاب اواخر شهریور هنوز خوشآب و رنگ و داغ بود. درون بوستانی که کتابخانه در آن قرار داشت، یکی دو کودک مشغول بازی با وسایل بازی بودند انگار داغی آفتاب هم نتوانسته بود آن دو سه کودک را زیر کولر خانه بکشاند. همیشه ستاره هم میدوید سوی این وسایل، ولی حالا همراهم نبود. این نخستین باری بود که پس از چند ماه به دیدار پدرش میرفت. احساس غربت میکردم. چهقدر به ستاره عادت داشتم. چهقدر دوستش داشتم و چه قدر قلبم برایش میتپید. یک آن ذهنم شروع کرد به بافتن آسمان و ریسمان؛ نکند دیگر ستاره را بازنگرداند! نکند ستاره را ببرد… او حتی روز دادگاه مهریه هم نیامد جلو تا سراغ ستاره را بگیرد، الان چه شده که پیدایش شده است؟! نکند…
تا خانه راه زیادی نبود. مغازهها در آن ساعت از بعد از ظهر بسته بودند. نمیخواستم به خانه بروم، نبودن ستاره برایم سخت بود.
ولی گرسنه و خسته بودم و تا شب هم که دوباره باز میگشت هنوز وقت زیادی باقی بود. وقتی به خانه رسیدم، سختتر از آن بود که فکرش را میکردم. سکوت عجیبی در خانه وجود داشت. همه چیز غریب بود. انگار غربت همه جا را گرفته بود. لباسهای بیرون را در آوردم. آبی به دست و رویم زدم. دلم نمیخواست حتی آهنگی روشن کنم تا سر و صدایی بلند نشود. اجاق را روشن کردم. حتی میتوانستم صدای سوختن کبریت را بشنوم. ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم. کمی روغن ریختم و تخم مرغی درونش شکستم. صدای جز و جز سفیده و زرده برایم خوشایند بود، اما این صدای دلنشین را هم بدون ستاره نمیخواستم.
اشکم میریخت پایین. حتی متوجه نشدم که نخستین قطره چه طوری از چشمم افتاد درون ماهیتابه، فقط یک آن روغن پاشید زیر گلویم که از یقه هفت بلوزم بیرون بود.
-آخ…
کمی آب سرد از شیر آب به جای سوختگیاش زدم. ولی سوزش داشت. نیمرو آن جوری نشد که وقتی ستاره بود میشد! از گرسنگی لقمه لقمه خوردمش ولی نمیدانم چرا آن قدر با خون دل!
ستاره تنها دلخوشی و انگیزهی زندگیام بود و رفتنش حتی برای چند ساعت، برایم سخت بود. تا آن لحظه خودم میخواستم برود و گاهی پدرش را ببیند ولی واقعا طاقت فرسا بود.
شب پیش که پیام داد که میخواهد ستاره را ببیند، خوشحال بودم. با خودم گفتم این کار برای ستاره خوب است، ولی همان موقع هم فکر میکردم که سخت باشد. دو روز پیش رای دادگاه برای من رسید، حتما برای او هم رسیده است، برای همین هم خواسته بیاید و ستاره را ببیند حتما کمی به خودش آمده است. ولی تنها چیزی که من میخواستم این بود که طلاقم را بدهد و من را از آن بلاتکلیفی رها کند. میخواستم زندگی تازهای تشکیل بدهم، چه با مردی دیگر و چه بدون هیچ مردی. مهم این بود که بدانم راه زندگیام چیست تا از نو بسازمش. کنار تخت ستاره خوابم برد. حتی فرصت نکردم بالشت بیاورم و زیر سرم بگذارم.
«پدرم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. مرتب به یادم میآمد. دیدمش که از در آمد تو.»
از خواب پریدم. هنوز هم آن خواب را به یاد دارم. وقتی پدرم به خوابم آمد یک جور امیدواری پیدا کردم. الان که فکر میکنم میبینم روح پدرم، همیشه حامی و مراقبم بوده، شاید تنهایی من برای او هم سخت بوده است. انگار همیشه برایم دعا میکرده است.
تنها چند دقیقه خوابیده بودم. باید کاری میکردم. تا شب که ستاره در بوستان پیشم برمیگشت هنوز سه چهار ساعتی باقی بود.
یاد کتابدار افتادم که ظرف چند روز گذشته، هر بار با بیمحلی من رو به رو شده بود. به روی خودم نیاوردم که پیامش را دیدهام و فرصتی هم برای گفتن حرفش به او ندادم. باید با کسی حرف میزدم و یا کاری میکردم که از آن همه فشار تنهایی رها شوم.
خواستم شماره پروانه را بگیرم که گلآسا تماس گرفت. خوشحال بود. گفت که از سوی کتابخانه، سفارش چهار وسیلهی تزئینی کوچک که یکی از آنها انگشتر بوده را گرفته است. به این ترتیب هم پول گوشوارههای ستاره جور شده بود و هم کمی برای خودم باقی میماند. همین خبر او باعث شد تا کمی حال و هوایم بهتر شود.
او هم نسبت به دوازده روز پیش که به کارگاهش رفته بودیم، حال بهتری داشت. گفت که هنوز نتوانسته است با سهم الارثی که به سختی از خانوادهاش گرفته، خریدی انجام دهد و منتظر بود تا از نظر روحی و حسی حال بهتری پیدا کند.
دلم طاقت نداشت. باید با ستاره حرف میزدم تا از بیقراریام کم شود. شماره تلفن همراه پدرش را گرفتم.
-نخواست صدایم را بشنود، گوشی را گذاشت روی گوش ستاره.
-سلام مامان!
با همان یک سلامش دلم آرام گرفت. صدایش شاد و سرحال بود.
-سلام عزیز دلم.
-مامان بابا برام خوراکی خریده.
-به به… نوش جونت عزیزم.
-مامان، بابا میگه کم کم میایم!
این نوع جملات برایم تازگی داشت، غریب بود، ناراحتم میکرد، دوستشان نداشتم. تا آن لحظه بدون من به دیدار پدرش نرفته بود و پیغامی هم از سوی او به من نداده بود.
-نمیخواستم آهی را که میکشیدم بشنود.
-باشه عزیز دلم. هر وقت خواستی بیا.
صدای پچ پچ پدرش میآمد.
-مامان ساعت ۸ و نیم میام همون پارکی که صبح رفتیم.
-باشه دخترم حتما زود زود میام.
خداحافظی کردیم.
نگاهم به رای دادگاه بود که روی میز گذاشته بودم. ستاره هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت و خیالم راحت بود که نمیتواند از چنین جملات تلخی سر دربیاورد.
دادگاه مهریهام را قسطبندی کرده و کار را بر او راحت کرده بود. من به همان هم راضی بودم، و این مبلغ باید تا حدود هفتاد سال پرداخت میشد. رای ترک انفاق نیز هنوز نیامده بود. هیچ وقت هم نفهمیدم که چرا نیامد. چون کار به پیگیری آن نرسید، سر هم در نمیآوردم، وکیلی هم نداشتم که برود پیاش را بگیرد. هر چند که اگر بود هم به کارم نمیآمد.
یعنی او این رای را میپذیرفت؟ زیر بار چنین حکمی میرفت یا همانطور که مشاور دادگاه میگفت، کار را به دادگاه تجدیدنظر میکشاند؟
نشستم پای کامپیوتر. نگارش تحقیق تازه را که به نیمه رسیده بود، باید تمام میکردم. زمان گذشت، با کندی و سخت، اما هنوز یک ساعتی تا قرارمان باقی بود. آماده شدم و رفتم به بوستان. چند دقیقهای زودتر رسیدم. نگران بودم که ستاره از راه برسد و من را آن جا نبیند. دلم نمیخواست منتظرم بماند. یک ربعی از زمان موعد گذشت که خودرویش کنار بوستان توقف کرد. ستاره به سختی از در جلو پیاده شد و با کیسه خوراکیهایش سویم دوید. محکم در آغوش گرفتمش. کیسه را به من داد و به سرعت دوید سمت وسایل بازی.
نمیتوانستم چهره او را به درستی ببینم. کنار یکی از درختان کمی مایل ایستاده و پشت به چراغ بوستان صورتش تاریک شده بود.
-میتونیم خودمون تمومش کنیم و اینجوری ادامه ندیم.
-ولی این تو بودی که خواستی برم دادگاه تا تکلیفم روشن شه.
-حالا دادگاه تکلیفت رو روشن کرد؟
-ولی من هنوز اول راهم.
-فکرهاتو بکن اگه خواستی حاضرم تمومش کنم.
این همان چیزی بود که من میخواستم. شنیده بودم که بعضی تا چند سال دوندگی میکنند تا بتوانند حکم طلاقشان را از مردی بگیرند. حالا این مرد میخواست خودش با دست خودش آن را با من بدهد.
پیشنهادش پرداخت بخشی از مهریه بود و این که مابقی را ببخشم. به این ترتیب توافق کردیم که حدود یک پانزدهم کل مهریهام و حضانت ستاره را بگیرم و بقیه موارد را ببخشم. از سویی نمیخواستم به درماندگی بیفتد و از سوی دیگر نمیخواستم خودم بیش از آن بلاتکلیفی و دوندگی طلاق را نکشم.
آن شب تا دیر وقت خوابم نبرد. از این که او را دیده بودم و رو در رو با او حرف زده بودم حالم بد شده بود. دست خودم نبود، فقط گریه میکردم. روز دادگاه مهریه هم فقط گریه میکردم. حتی قاضی هم از گریههایم تعجب کرده بود. حتی یک بار گفت:
-خانم شما باید به خودت مسلط باشی!
ولی من نتوانستم بیشتر از دو سه دقیقه این تسلط را به خودم داشته باشم و مابقی زمان دادگاه با هق هق من و حرفهای قاضی و شوهرم گذشت.
میدانستم پروانه وکیلی پیدا کرده و با او قرارداد نوشته است. تلفنی از او خواستم تا پیشنهاد شوهرم را با او درمیان بگذارد، او هم همان کار را کرد. شاید به جبران چند روز پیش که برایش رفتم بیمارستان آن کار را برایم انجام داد.
وکیل گفته بود خیلی هم پیشنهاد خوبی است، چون همین چند روز پیش یکی از موکلانش که تا مدتها درگیر امور دادگاهی و قانونی بوده، ناچار شده است تا برای گرفتن طلاق، پول هنگفتی به شوهرش بدهد و رها شود.
نمیدانم آن پیشنهاد برای من چهقدر درست بود ولی با شرایطی که داشتم، یکی از بهترین راهها بود، برای همین آن را پذیرفتم…
ادامه داستان را در شماره بعد بخوانید.