
لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوانی است که دوازده سال پیش هنگام دادخواست طلاق با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه داستان زندگی خود را بازگو میکنند. رفتهرفته هر سه زن مراحل قانونی را پشت سر گذاشته و به اهداف خود میرسند. مینا که فرزندی پنج ساله دارد با روزهای دشوار طلاق دست و پنجه نرم میکند. گلآسا ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمند خود دارد و برای کمک به مخارج زندگی و تامین هزینههای دو فرزندش، با رای دادگاه سهمالارث خود را از برادرانش که آن را غصب کردهاند، میگیرد
ولی با بیرون کردن آنان از خانهی پدری، دچار عذاب وجدان میشود. پروانه پس از جدایی از همسرش طی ارتباطی پنهانی صاحب فرزندی شده و از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است. او پس از طی مراحل قانونی موفق به اثبات هویت پدر فرزندش و گرفتن شناسنامه برای او میشود. همسر مینا برای پرداخت نفقهی فرزندشان رفتاری نامناسب دارد. طی رای دادگاه مهریهی سنگین مینا برای هفتاد سال، قسطبندی میشود، ولی با پیشنهاد همسرش در ازای بخشش آن، و دریافت اندکی از آن، هم طلاقش را میگیرد و هم حضانت فرزندشان را. گلآسا به مینا و پروانه پیشنهاد پیدا کردن مشتری برای کارگاه حکاکی روی فلز شوهرش را میدهد. مینا نیز با پیدا کردن یک مشتری درصدی از سود خرید را با آنان شریک میشود ولی به دلیل نداشتن آگاهی لازم، دچار اختلاف میشوند. مینا با علاقه و درخواست آشنایی مرد کتابدار رو به رو میشود. پروانه که موفق به گرفتن شناسنامه سهراب شده است او و فرزندش ستاره را به شام دعوت میکند… ادامهی ماجرا:
سیدیها و فیلمهای ستاره را درون کارتن دیگری گذاشتم و درش را بستم. با چسب نواری پهن محکمش کردم و گذاشتمش روی کارتنهای دیگر.
کمر راست کردم تا گرفتگی ماهیچههای کمرم باز شود. پرده را کنار زدم. ستاره توی حیاط با دوچرخهاش بازی میکرد. هوا هنوز سرد نشده بود، اما خنکای آبانماه را میشد از حرکت موهای ستاره در نسیم احساس کرد.
گوشیام نجوایی کرد و لرزید. پیامی از مرد کتابدار برایم رسیده بود. از روزی که در بوستان کتابخانه با من حرف زد و مادرش هم آمد، نه به کتابخانه رفتم و نه تماس و پیامی از او داشتم.
تصمیم گرفتم به کتابخانهی دیگری بروم تا کمتر با او رو به رو شوم. حالا بعد از دو هفته این پیام را برایم فرستاده است:
«عذرخواهی میکنم، مادرم به این ازدواج راضی نیست…»
خوب شد هرگز از او خوشم نیامد. جوری پیام نوشته که انگار نشسته بودم تا او بیاید و من را بگیرد. این را فهمیده بودم که نگاهش به ستاره با ترحم بود و به من با لطف. از اولش هم دلم به او راضی نبود. پس احساس پشیمانیام آن روز از همان چند دقیقه حرف زدن با او، بیحکمت نبود! همهی جوانب را نسنجیده و به من پیشنهاد آشنایی داده است! اگر من هم درگیر احساسم شده بودم چه؟ آن وقت باید با یک شکست و احساس انزجار دیگر کنار میآمدم.
این گفتگوی ذهنی از سر شکستن غرورم بود که انگار من را با شرایطی که داشتم رو به رو میکرد. ولی به من آموخت که کسی مسئولیت زندگی من و ستاره را نخواهد پذیرفت و تنها کسی که میتواند کاری برایم کند، خودم هستم. حتی آن مرد کتابدار که ادعای علاقه و عاشقی داشت هم نتوانست و یا نخواست زندگیاش را با من شریک شود.
زندگیام با تغییراتی رو به رو شده بود که برایم سنگین بود، در این میان دیدن چنین پیامی عذابآور بود. ستاره خواست فرمان دوچرخه را در کنج حیاط برگرداند تا دور بزند که خورد زمین. یک آن خودم را در حیاط دیدم، پابرهنه و سراسیمه. تا از پلهها بالا بروم او خودش را جمع کرده بود. ولی از رفتار من بیشتر ترسید تا از زمینخوردنش!
با بغض زانویش را از روی دامن گرفته بود. خراشیده و زخمی شده بود. دوچرخه را گذاشتم پای دیوار. بغلش کردم و بردمش داخل سوئیتمان.
-میسوزه.. میسوزه.
محلولی به زخمش زدم و چسبی رویش زدم.
-باید مواظب باشی ستاره! تو باید خیلی مواظب باشی.
این جمله را ناخودآگاه گفتم. ولی با حرفی که زد یک آن جا خوردم.
-چرا مامان؟
نمیتوانستم همه چیز را کامل توضیح دهم. ولی او معنای سنگین حرفم را احساس کرد.
-چون نمیتونم ببینم که جاییت درد بگیره قشنگم. دوست دارم تو همیشهی همیشه سالم و خوشگل باشی.
ستاره نگاهم میکرد.
-الان میخوایم بریم بیرون برات یه چیز خوب بخرم.
خندید.
-چی میخوای بخری؟
-اگه قول بدی مواظب خودت باشی بهت میگم چی.
-باشه قول.
درد را از یاد برده بود.
-یه چیز خوب برای اتاق خودت تو خونه تازهمون!
ساعت هنوز ۴ نشده بود.
-بذار موهاتو خوشگل کنم تا بریم.
با برس موهایش را شانه زدم. چند تار مو در گوشوارههایش گیر کرده بود. یاد گلآسا افتادم و کارگاهشان. اگر آن شب در رستوران، پروانه برایم نگفته بود که مدیر کتابخانه سفارش صد چشمنظر را به او داده است، هرگز خبردار نمیشدم. باورم نمیشد که به راحتی قرارمان را به نفع خودش تمام کرده است. درست است که با هم طی نکرده بودیم و قرار سود سفارشهای بعدی مشتریهایی را که پیدا میکردیم نگذاشته بودیم، اما خودش چه طور توانست حق من را نادیده بگیرد و به خاطر مبلغی پول، دوستیمان را زیر پا بگذارد؟!
شاید هم از ابتدا تنها دلیل ارتبلطش با من و پروانه فروش کارهای شوهرش و چنین مسائلی بوده است، اگر نه خودش خوب میدانست، کسی که در زندگیاش یک بار هم بازاریابی نکرده و هیچ سررشتهای از این کار ندارد، ممکن است در زیر و بم قرار و مدار کاری هزار جوره اشتباه کند، پس باید جانب انصاف را نگه دارد تا نه به قول معروف نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ ولی او فقط جانب سود و درآمد بیشتر را نگه داشت. خدا خواست همین ابتدای آشنایی و پیدا کردن همین یک مشتری، او را بشناسم. اگر نه ممکن بود مشتریهای بیشتری برایش پیدا میکردم و درباره بقیه آنان هم، همین کار را میکرد!
****************
-از چشمنظرت راضی هستی پروانه جان؟
پروانه را جان صدا میزد، چون برایش مشتری خوبی شده بود. فلزی کوچک به رنگ طلایی که به برنج مینمود، نقش و نگار زیبایی از فشار قلم، بر جانش داشت. در قسمتی از آن، سنگ فیروزهای زیبایی با مخراجکاری نشسته شده بود. میتوانست آن را بالای تخت سهراب و یا هر جای دیگری آویزان کند.
هنوز از حرفهای پروانه در رستوران، مطمئن نبودم. دلم میخواست گلآسا بگوید که همه چیز سوءتفاهم شده است.
-مبارکه
-ممنون.
پروانه این را گفت و از کیف دستیاش مبلغی را بیرون آورد.
-بفرمایین گلآسا جان.
گلآسا پول را گرفت و درون کشوی میز گذاشت. دندان بر جگر گذاشته بودم تا خودش چیزی بگوید. نمیخواستم سر صحبت را باز کنم، تا اگر قصد پرداخت درصد سود من را از خرید مدیر کتابخانه دارد، بیهوده خاطرهی نازیبایی در دوستیمان درست نکنم. ولی حتی تا موقع خداحافظی هم چیزی نگفت. پیش از بیرون رفتن از در به چشمهایش نگاه کردم.
-از خرید مدیر کتابخونه راضی بودی؟
یک آن مردمک چشمانش لرزید.
-آره خوب بود مرسی.
-ولی ما یه قراری داشتیم درسته؟
-خب اون قرار رو که بهش عمل کردیم!
-ولی بابت خرید آخرش چه طور؟ اون صد چشمنظر!
-خب ما درباره یه خرید حرف زدیم، نه خریدهای بعدی.
-ولی این یه جور دبه در آوردنه، خودت هم میدونی که من از این موضوع سردرنمیآوردم.
-جوری حرف میزنی که انگار سرت کلاه گذاشتم!
-اسمشو خودت داری تعیین میکنی.
-قرار ما سود بابت خرید بود که بهت پرداخت کردم.
رفتم جلو، عصبی شده بودم. در آن روزها تغییرات زندگیام آنقدر سخت بود که دیگر زود از کوره در میرفتم.
-ببین تو دوستی و این جور چیزها حالیت نیست، ولی اگر جای تو بودم، یه دوست رو با یه مقدار پول، عوض نمیکردم.
-مگه تو چه ارزشی داری که دوستی با تو خیلی مهم باشه؟
حرفش، هم قلبم را شکاند و هم بزرگی خودش را در برابر خودم.
-دوستی با کسی که دبه درمیاره، ارزشی نداره.
این را گفتم و از در رفتم بیرون. صدایش را شنیدم که آهسته گفت:
-خوش اومدی!
پروانه هم پشت سر من آمد بیرون. انگار نمیدانست بین من و گلآسا چه باید بگوید. این پایان یک دوستی بود که دوامی نداشت.
****************
موهایش را با سنجاق سر مرتب کردم. از چند روز پیش که در کارگاه بحثمان شد، تا به حال بارها آن جملات را به یاد آوردهام. انگار آدم موقع سختی و مشکل، واگویه هم زیاد دارد و تمام حرفهایی را که در مشاجرات و بحثها گفته، با خود تکرار میکند! من هم دچار چنین حالتی شده بودم و مرتب اتفاقاتم را با خودم تکرار میکردم. مشاجره با گلآسا تازهترینش بود و مرتب هم به یادم میآمد. آن رو با خودم گفتم، وقتی دربارهی کاری سررشتهای نداری، برو و از یک آدمی که دربارهاش میداند، بپرس، تا اینطور درمانده و ناراحت نشوی! این یک صندلی دیگر در زندگیام بود که باید با وکیل یا شخصی مانند آن پر میشد ولی مانند صندلی چهارم کنار دادگاه، خالی بود.
درون دفتر املاک، مرد صاحبخانه شناسنامهام را از روی میز برداشت و دید. از این کارش خوشم نیامد. قیمت اجاره و پیشپرداخت نسبت به خانههایی که دیده بودم مناسب بود و نمیخواستم به راحتی از آن بگذرم. نگاه صاحبخانه را به شناسنامه نادیده گرفتم و قرارداد را امضا کردم. مرد صاحب دفتر گفت:
-مبارک باشه.
صاحبخانه که مردی پنجاه ساله مینمود، لبخند زد:
-انشاءلله خونه خودتون رو بخرین.
عروسک ستاره افتاد پایین. خم شدم تا برش دارم. وقتی دوباره نشستم، نگاه صاحبخانه را فهمیدم. در دلم گفتم، دیگر هرگز او را نخواهم دید، ماه به ماه کرایهاش را به حسابش میریزم و حرف دیگری هم با او ندارم. نخواستم ناپاکی نگاهش را به روی خودم بیاورم، تا به گفتهی معروف، رویم به رویش باز نشود.
میتوانستم ستاره را از آن زیر زمین به خانهی بهتری ببرم و این برایم موهبتی بود. با مبلغی که بابت مهریه گرفتم توانستم مبلغ بیشتری برای پیشپرداخت، بپردازم و خانه بهتری اجاره کنم. مبلغی را هم که از خواهرم قرض گرفته بودم بپردازم و مقداری هم برای خرید دو سه وسیله برای زندگیمان کنار بگذارم و به این ترتیب زندگی ساده و مختصری را در کنار ستاره شروع کنم. قرارداد را با کلید از صاحب املاک گرفتم، خیلی رسمی خداحافظی کردم و با ستاره بیرون رفتم.
میخواستم همه چیز جوری باشد که دخترم راحت بود. میخواستم اگر زندگی در کنار پدر و مادر را از دست داده و ناچار است تنها با یک نفر از آن دو زندگی کند، تا جایی که در توانم هست، برایش شادی درست کنم.
تصمیمم این بود تا او را در هر کلاس مفیدی که سراغ دارم ثبت نام کنم و بگذارم خوب هنر و تواناییاش را پیدا کند. این تنها راهی بود که برای رشد و پیشرفتش پیدا کردم.
درون بازار کوچک نزدیک خانه چرخی زدیم. به مغازه اسباببازی که رسیدیم ایستاد. حواسم بود تا ببینیم چه چیزی نظرش را جلب میکند. با دست عروسکی را نشانم داد.
-مامان از این برام میخری؟
خندهام گرفت.
-اتفاقا میخواستم همینو برای اتاق جدیدت بخرم.
وقتی فروشنده عروسک را برداشت و در ازای مبلغی که به او دادم، عروسک را در کیسه نایلونی به دست ستاره داد، من بیش از او خوشحال بودم. دیدن خوشحالی او از هر چیز بیشتر برایم ارزش داشت. حتی پیام کتابدار، گذشتهی سخت، سودجویی گلآسا و هر چیز دیگری را از یاد برده بودم. صندلی دیگری در زندگیام داشت پر میشد که واقعا برایم خوشایند بود….
ادامه داستان را در شماره بعد بخوانید.