
وارد مغازهی نوشتافزار که شدیم، وسایل رنگارنگ مدرسه، نظرش را جلب کرد. تا نوبت به ما برسد و به پیشخوان برسیم، وسایل مورد نظرش را نشانم میداد.
-مامان اون جامدادی رو میخوام. با اون کیفی که اون بالا آویزونه.
دو تا از دندانهای شیریاش افتاده بود و موقع حرف زدن، بانمکش میکرد. همهی وسایل مورد علاقهاش طرح دخترانی را داشت که با سر و ظاهر آراسته و چشمان درشت به مخاطب نگاه میکردند؛ کیف صورتی، جامدادی صورتی و سپید، مدادی که بلندتر از حد معمول بود و به مداد جادویی شهرت داشت و….
کنار پیشخوان، دفترهای رنگی را با ذوق نگاه میکرد، هر آن چه دوست داشت، از فروشنده خریدم. میخواستم هر بار که به وسایلش نگاه میکند، نسبت به مدرسه احساس خوبی داشته باشد. از هر وسیله هم نوع شکیل و زیبا که دوامی نداشت را گرفتیم و هم نوعی که باکیفیت بود و بادوام.
بیشتر از ستاره خودم خوشحال بودم. در میان آن همه وسایل رنگی و زیبا ذوق کرده بودم. شاید خاطرهی روز نخست مدرسهام برایم زنده شده بود و آن حال و هوای کودکی. هر چند که در زمان کودکی من از آن وسایل رنگی و متنوع خبری نبود!
آدم چه کودکی شادی را پشت سر گذاشته باشد و چه کودکی ناشادی را، ولی باز هم یادآوری کودکی برایش خوشایند است. کودکی بخشی از زندگی آدم است که نظیرش در هیچ جای دیگر زندگی وجود ندارد. آن حس و حال که تنها با آن جثه و میزان تجربه امکانپذیر است، دیگر رخ نمیدهد، چرا که بلوغ از راه میرسد و بدنمان تغییر میکند و تجربهها پی در پی از راه میرسند. همهی اینها باعث میشود که حتی کودکانهترین دلها هم که رنگ صداقت را با سپری شدن سالها نباختهاند، باز هم کودکی متفاوتی نسبت به دوران بچگی خود داشته باشند.
فروشنده وسایل را درون کیسهی پلاستیکی گذاشت و به عنوان هدیه، تاجی مقوایی که تبلیغ یکی از برندهای نوشتافزاری را داشت، به ستاره داد.
کیسه را برداشتم، دست ستاره را محکم گرفتم و از میان مشتریها بیرون رفتیم. برگی خشک و نارنجی، از بالای درخت کنار خیابان افتاد کنار پایمان. با ذوق تاج را روی سرش گذاشت. مقوای رنگارنگ در بین موهایش که دم موشی بسته بودمشان، جا خوش کرد. آفتاب روز به روز سوزندگیاش را بیشتر از دست میداد و به خنکای پاییز بیشتر دل میسپرد. خورشید روز به روز بیشتر بوی پاییز میگرفت، مانند کسی که روز به روز عاشقتر میشود و بیشتر خلق و خوی یار را به خود میگیرد.
فروشگاه پوشاکی که اونیفورم مدرسه را میفروخت چند قدم جلوتر قرار داشت. همهمهی بوستان ستاره را سمت خود کشاند. میخواست با وسایل بازی، بازی کند. خواستم خوشحالتر ببینمش. وارد بوستان شدیم. نشستم روی یکی از نیمکتها. ستاره از پلههای یکی از سرسرهها بالا میرفت و سر میخورد پایین.
دو سال گذشته را به تنهایی با او زندگی کرده بودم. در این مدت تنها چند باری پدرش را دید آن هم کوتاه و تنها برای یک روز و یا چند ساعت. در این مدت توانسته بودم در کارم حرفهای شوم و از همه مهمتر، کنار ستاره باشم و از بابت تربیت و نگهداریاش خیالم آسوده باشد.
سنگینی نگاهی من را که به ستاره زل زده بودم، به خود آورد. دخترکی کنار نیمکت ایستاده و به وسایل درون کیسه نگاه میکرد. احساس کردم از آنها خوشش آمده است.
-خانوم کوچولو شما هم میخوای بری مدرسه؟
سر تکان داد.
–کلاس چندمی؟
-اول
-آفرین.. به به.. مبارک باشه…
در نگاهش نوعی حسرت و خواستن موج میزد. ستاره با دیدن او سرسره را رها کرد و سویمان دوید. با اشتیاق به دخترک نگاه میکرد.
-دخترم این دخترخانم هم میخواد مثل شما بره مدرسه!
خندید.
هر دو خوشحال بودند.
-اسمت چیه؟
دخترک اسمش را گفت. ستاره از خریدش ذوق داشت.
-ببین چیا گرفتم!
-کیسه را از روی نیمکت برداشت تا نشانش دهد.
-تو چی خریدی؟
-هر چی مامانم گفت که لازمه خریدم.
یکی از تراشها را بیرون آورد و به دخترک نشان داد.
-ببین چه خوشگله!
-منم از همینا میخواستم، ولی مامانم گفته خیلی گرونه.
ستاره رو کرد به من.
-مامان اگه اینو بدم به دوستم برای یکی دیگه میخری؟
تنها چند دقیقه از آشناییاش با آن دختر میگذاشت که او را دوست خطاب میکرد! این یکی دیگر از زیباییهای دوران کودکی است که شاید در زندگی آدم دیگر پیدا نشود.
-باشه عزیز دلم.
ستاره تراش را در برابر دخترک گرفت. دختر هم با خوشحالی آن را گرفت و رفت.
-مامان چرا رفت؟ میخواستم باهاش بازی کنم.
-اشکالی نداره دخترم، بیا بریم.
تراش را که خریدیم، اونیفورم مدرسه را هم گرفتیم و به خانه برگشتیم. برگهای نارنجی و زیبای چنارهای کنار بوستان پیادهراههای اطراف را پر کرده بود.
خسته بودم. زندگی برایم سخت شده بود. با اینکه در کار پیشرفت کرده بودم و مدیر دفتر هم چند ماه یکبار حقوق کارمندان پرتلاشش را بیشتر میکرد، اما درآمدم کفاف مخارج زندگی را نمیداد. تحریم کشور را فراگرفته و سایهی سیاه تورم، گرانی و سختی را بر مردم افکنده بود. در آن شرایط، همین که احتیاج مالی به کسی نداشتم و نیازی به این نداشتم که به قول معروف دستم جلوی کسی دراز باشد، برایم موهبتی به حساب میآمد. شرایطی شبیه به هماکنون در جامعه، ولی کمی ملایمتر و با شیب کمتر.
درون خانه، ستاره وسایلش را با ذوق روی میز نوشتافزارش میچید و مرتب جا بهجایشان میکرد. خسته بودم و کلافه. یکی از دندانهای آسیابم درد میکرد. دچار نوعی افسردگی شده بودم. شاید هم واکنشی بود به دشواری زندگی و تنهایی.
درون دستشویی رو به روی آینه ایستادم. دندان یکی مانده به آخریام، کمی تیره شده بود. برای ترمیمش باید تا سه هفتهی دیگر که دستمزدم را میگرفتم، صبر میکردم. سپیدی موهای کنار شقیقهام، نسبت به دو سال پیش بیشتر شده بود. دیگر زودتر از گذشته نیاز به پوشاندن با رنگ پیدا میکرد. نتوانستم مثل وقتهایی که ستاره به خواب میرفت و با خیال راحت تمام سختیها را دانه دانه از چشمهایم میریختم بیرون، صبر کنم، همانجا زدم زیر گریه. از دستشویی که بیرون آمدم ستاره هنوز مشغول جا به جایی وسایلش بود.
پیامکی از صاحبخانه به گوشیام رسید. چندمین پیامی بود که این چند روز برایم میفرستاد.
-نگران نباش خانومی! حالا کرایهت دیر شده، خودت که ماشالله سالم و جوونی. خوش برو رو هم که هستی…
باز هم پاسخش را ندادم.
خواستم هر طور که شده مبلغ کرایه را فراهم کنم تا پیامکهای او هم پایان بگیرد. وقتی کرایه خانه حتی برای چند روز عقب میافتاد پیامکهای او هم شروع میشد.
دیگر از خانه و آپارتمانی که متعلق به او بود، بدم میآمد. در صدد بودم تا با نخستین فرصتی که فراهم شود، از آن جا به خانهی دیگری بروم.
قرص مسکنی خوردم. زودتر از همیشه به خواب رفتیم. صبح فردا، روز به یاد ماندنی زندگیام بود؛ روز نخست مدرسهی ستاره. *****************
درون حیاط مدرسه، برایم دست تکان داد و دوید سوی صفی که دختران تشکیلدهندهاش، روپوش صورتی و طوسی به تن داشتند، با مقنعههای کوتاه سپید. مادر و پدرها مانند من، ایستاده بودند توی سایه کنار دیوار. یکی از مادرها سر صحبت را باز کرد. میخواست شمارهی تلفنی از یکدیگر داشته باشیم تا در برنامهها و کارهای مربوط به کلاس، کمک یکدیگر کنیم. من هم پذیرفتم. پدری هم که نزدیک به ما بود، مودبانه از ما خواست تا او را هم در جریان بگذاریم. برای همین او هم شمارهی ما را نوشت.
ناظم مدرسه بچهها را سوی کلاسها هدایت میکرد. دخترکی از میان صف دوید و سمت ما آمد. در آغوش مردی پرید که نزدیک ما بود. گریه میکرد. مرد او را بوسید ولی برای این که دخترک رهایش کند، با لحن تندی از او خواست تا به صف برگردد.
دخترک با بغض دوید سمت صف و پشت سر ستاره ایستاد. صف از حیاط به راهروی مدرسه وارد شد و سوی کلاس رفت. صندلی خالی دیگری در زندگیام در حال پر شدن بود. رفتن ستاره به مدرسه برایم یک اتفاق مهم به حساب میآمد، که هم شیرین بود و هم احساس موفقیت را در من ایجاد میکرد.
یک آن نیتی به دلم افتاد. به خودم قول دادم، وقتی پنج سال دیگر ستاره از این مدرسه بیرون بیاید و بخواهد به مقطع راهنمایی برود، من هم در کارم پیشرفت کرده باشم و با رشد او من هم در زندگی رشد کنم.
این نیت را هنوز هم به یاد دارم، چون هر بار با خودم تکرارش میکردم. سنگینی نگاه مرد را بر انگشتم احساس کردم که به خودم آمدم. نگاه پدر دانشآموز به انگشتم بود که انگشتر حلقه در بر نداشت. بیتفاوت نگاهم را به راهرو دادم ولی معنی نگاهش را درک کردم.
همان روز پروانه به خانهیمان آمد و برای ستاره جشنی گرفتیم. دیگر برایم مثل خواهر شده بود و بچههایمان هم مانند خواهر و برادر. ستاره یکی دو هفته شاد و خوشحال به مدرسه رفت و هر روز اشتیاقش برای درس خواندن بیشتر میشد که آن اتفاق افتاد. یک روز
با چشم گریان از راهروی مدرسه بیرون آمد. مانند روزهای پیش درون حیاط منتظرش بودم. من را که دید گوشهی بارانیام را گرفت و زد زیر گریه.
در میان بغض تعریف کرد که ماجرا چه بوده است. تراش همکلاسیاش که درست مانند تراش او بوده است، گم شده و معلم او را مقصر دانسته بود. برای همین تراش ستاره را گرفته و به آن دانشآموز که در یک نیمکت نیز مینشستند میدهد. نتوانستم طاقت بیاورم. وارد راهرو شدم. دفتر آموزگاران رو به رویم بود. به ستاره گفتم درون راهرو بایستد تا برگردم. آموزگاری مشغول جمع کردم وسایلش بود. پروندهای را روی کیفش گذاشته بود. پرونده را میشناختم. خودم هنگام نامنویسی، فرمهای درونش را پر کرده بودم. ببخشید شما آموزگار کلاس اول گل نرگس هستین؟
مودبانه پاسخ داد.
-بله.
– ببخشید تراش، توی کلاس گم شده؟
–آهان.. بله. ولی مقصر پیدا شد و تراش رو بهش برگردوندم. شما مادرش هستین؟
نگاهش میکردم.
-بله من مادرش هستم.
-نگران نباشین، بعضی از بچهها متاسفانه از این کارها میکنن، متاسفانه، همه در خونوادههای خوبی بزرگ نشدن!
-منظورتون همون دختری هست که تراش رو از جامدادیش پیدا کردین؟
معلم سکوت کرد.
-من مادرش هستم، اما نه مادر اونی که شما فکر کردین.
-ب.. ب بخشید شما؟
– چرا فکر کردین دختر من تراش همکلاسیشو برداشته؟
دستپاچه شده بود.
-چون تراشش مثل همون تراشی بود که گم شده.
-فقط همین؟ ولی خیلیهای دیگه ممکنه لنگهی اون تراش رو داشته باشن!
صدایش را پایین آورده بود.
-ولی فقط دختر شما کنار او بود.
میدانستم که در میان فرمهای پرونده خوانده که من از پدر ستاره جدا شدهام و تصور ناروایی که دربارهی فرزندان طلاق در جامعه وجود دارد، او را به این قضاوت رسانده است. همان موقع دانشآموزی که دست مادرش را گرفته بود وارد دفتر شد.
-خانوم تراش تو جیبم بود، الان مامانم پیداش کرد. این برای ستارهست که الان بیرون وایساده.
آموزگار هاج و واج نگاهم میکرد. تراش را از دخترک گرفت. ستاره را صدا زد. ستاره آمد تو. تراش را به او داد:
-ببخشید دخترم اشتباه شد، ما میدونیم که تو مقصر نیستی!
ستاره هنوز بغض داشت. دستش را محکم گرفتم تا در آن فضای سرد و بیعشق، احساس سرما نکند. با هم از دفتر بیرون آمدیم.
ادامهی داستان را در شمارهی بعد بخوانید.