
گلآسا که ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمندش دارد، موفق به گرفتن سهمالارث خود از برادرانش که آن را غصب کردهاند میشود. پروانه نیز که پس از جدایی از همسرش طی ارتباطی پنهانی، صاحب فرزندی شده و از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است، میتواند پس ازگذراندن مراحل قانونی، هویت پدر فرزندش را اثبات کرده و برای او شناسنامه بگیرد. مینا تمامی مهریه را به جز اندکی، میبخشد و در ازای آن، هم طلاقش را میگیرد و هم حضانت فرزند پنج سالهاش، ستاره را. مینا در یک همکاری با گلآسا متوجه سودجویی او شده و به دوستیاش با او پایان میدهد. او با درخواست آشنایی مردی به منظور ازدواج و در پی آن، مخالفت خانوادهی مرد، متوجه مسئولیت سنگینی که در برابر زندگی خود و فرزندش دارد، میشود. مینا خانهی بهتری اجاره میکند و با جدیت به تربیت فرزند و پیشرفت کارش که انجام تحقیق برای یک دفتر تحقیقاتی است مشغول میشود. با سپری شدن دو سال خورشیدی، ستاره راهی پایهی نخست دبستان میشود. نگاه سنتی و منفی به طلاق، در رفتار آموزگار دبستان و در برخورد با ستاره دیده میشود. از سوی دیگر، یک پیشنهاد خوب کاری زندگی مینا را تغییر میدهد…. ادامهی ماجرا:
وارد خبرگزاری که مدیرعامل شرکت گیاهان دارویی نشانیاش را داده بود شدم. کلیک که کردم، تیتر بخشی از متن پروژهای را که با زحمت تهیه کرده بودم، با اندازهی درشت واژگان دیدم. یک آن، مو بر تنم راست شد! ترجمهی انگلیسی تیتر، بالای آن خبرگزاری رسمی، قلبم را لرزاند. میلیونها آدم از سرتاسر دنیا میتوانستند آن مطلب را باز کرده و بخوانند؛ همچون خودم. با کلیکی دیگر بر روی تیتر، مطلب اصلی را باز کردم. پایین تیتر، به همان زبان بینالمللی، نامم نوشته شده بود؛ مینا…
عرق سردی بر پیشانیام نشست. گفتم شاید از گرمای نیمهی امرداد باشد. برخاستم. دکمهی کولر را زدم. هوای خنک از بین پرههای فلزی دریچهاش به اتاق ریخت. هوا برای من هنوز هم گرم بود. اگر ستاره در خانه بود راحتتر میگذشت، ولی هیجان این موفقیت را باید تنهایی پشت سر میگذاشتم. هیجانی که هم شیرین بود و هم باورنکردنی. از هفت ماه پیش با جدیت هم روی این پروژه کار کرده بودم و هم تحقیقات دفتر را انجام داده بودم. حتی به این خانه هم اثاثکشی کرده و جا به جا شده بودم. خستگی زیاد فعالیتم در این مدت، با دیدن انتشار مطلبم در چنین منبع معتبری، تمام خستگی را از یادم برد. در دلم به یاد مدیر دفتر بودم که ارتباط من را با مدیرعامل شرکت برقرار کرده بود و تازه پبشنهاد گرفتن درصدی از دستمزد پروزه را هم از سوی من نپذیرفت! از سوی دیگر در دل، از مدیر عامل تشکر میکردم. فقط میتوانستم بگویم خدایا ازت ممنونم، خدایا سپاس، خدایا شکر، خدایا خیلی مرسی.ای خدای خوب نازنینم زحمتهایم به نتیجه رسید…ای پروردگار مهربان…
مقاله کوتاه بود، اما از بخشی انتخاب شده بود که گل مطلب حساب میشد. گوشی همراهم به صدا درآمد. شمارهی ستاره بر صفحهی نمایشگر کوچکش افتاد.
-سلام عزیز دلم.
پاسخش را که دادم، صدایم میلرزید.
-مامان چی شده؟
دیگر آن قدر بزرگ شده بود که تغییر روحی من را از پشت خط ارتباطی تلفن هم تشخیص دهد.
-یه اتفاق خوب؛ وقتی اومدی بهت نشون میدم.
-من دارم میام، خونهای؟
-آره عزیزم از ظهر که رفتی هنوز خونه هستم.
خداحافظی که کرد، ساعت از شش گذشته بود. دیگر آفتاب نیمهی تابستان زودتر به غروب میرسید. بلند شدم، برای پختن شام، رفتم به آشپزخانه، که تلفن خانه زنگ زد. پیازها را درون قابلمه سرخ کردم تا رفته رفته تبدیل به لوبیاپلو شود. گوشت، رب و ادویهها را هم اضافه میکردم که با شنیدن خبری که پروانه داد، قطرهای روغن با جز و وز، بر دستم افتاد.
-من باردارم مینا!
-ولی تو که….!
مابقی آب درون پارچ را درون قابلمه خالی کردم.
-راستش دو سه ماهی هست که با یکی آشنا شدم، میدونی.. این مدت اینقدر سرت شلوغ بود که نتونستم بهت بگم…
او باز هم باردار بود و در دلم خدا خدا میکردم که این بار نیاز به تشخیص هویت پدر و اثبات وجود او و این قضایا نداشته باشد.
-خب… شناختی ازش داری؟
-آره. قرار هم هست تا دو سه روز دیگه، به طور رسمی عقد محضری کنیم.
این جملهی آخرش خیالم را آسوده کرد، با این کار دستکم، سر و سامان میگرفت و میتوانست برای فرزند دومش از همین ابتدا خانوادهی گرمی بسازد.
-چرا زودتر نگفتی بیمعرفت؟ ترسیدی خوشحال شم؟
خندید. صدایش شاد بود.
– خب خاله جون امروز فهمیدم که نینی تو راهه. تو بعد از پدرش دومین نفری هستی که میشنوی.
-مبارک باشه، به امید خدا زیر سایهی تو و پدرش بزرگ بشه.
لحظهای سکوت برقرار شد. در قابلمه را گذاشتم. خودش میدانست چه میخواهم بدانم.
-از سهراب خیلی خوشش میاد. شاید کمی عجله کرده باشیم و همه چیز زود شروع شده باشه، اما تجربهای که از شکست و جدایی داره، و ازدواج براش خیلی مهمه، احساس کردم میتونم بهش تکیه کنم.
-خوشحالم که احساست خوبه.
– واقعا از تنهایی و رفتارهای خانوادهم بریده بودم. میدونی مینا..
-نشستم روی میز ناهارخوری کوچک چهارنفرهمان که همیشه با آمدن پروانه و سهراب پر میشد.
-تو هیچ وقت نمیتونی شرایط من رو درک کنی، هیچ کسی جز زنی که این بلا به سرش اومده، نمیتونه این موضوع را درک کنه.
-ولی.. ولی من درد تو رو میفهمیدم پروانه!
-میدونم، ازت خیلی هم ممنونم. این دو سه ساله خیلی همراهم بودی و بهترین دوستم بودی و هستی. شاید اگر دوستی با تو و وجود مادربزرگم نبود، الان وضعیتم خیلی بدتر بود. ولی…
نفس عمیقی کشیدم.
-ولی طرد شدن چنان احساس بدی داره، که تمام اعتماد به نفس آدم رو میگیره. حتی چند بار به سرم زد که سهراب را بذارم پرورشگاه و از ایران برم. میخواستم برم و خودمو نابود کنم، ولی دوستی و مهربونی تو و مامان بزرگم مانع این کارم شد.
شاید به راستی توان درک موقعیت او را نداشتم. طلاق من با مخالفت خانواده رو به رو بود، برای همین من هم تا اندازه زیادی احساس تنهایی میکردم، اما زندگی پروانه فرق داشت؛ او کاملا طرد و فراموش شده بود. شاید هم به راستی تنها خودش میتوانست رنج و دردی را که میکشید، درک کند.
-از وقتی با علی آشنا شدم، دیگه رفتارهای خانوادهم هم کمتر برام مهمه. احساس میکنم یه تکیهگاه قوی دارم که میتونم کنارش حتی بدون محبت خونوادهم زندگی کنم. راستش دیگه وجودشون و کارهاشون برام اون قدرها مهم نیست.
چه راحت و بیتردید اسمش را به زبان آورد؛ علی! این مرد توانسته این زن را از گرفتاری بزرگی که روح و روانش را اسیر کرده بود برهاند. برای همین پروانه او را به چشم قهرمان زندگیاش میدید.
-همه چیزو بهش گفتم. سهراب رو دوست داره و میخواد جای پدر نداشتهش رو پر کنه. امروز که فهمید باردارم، گفت که تا آخر هفته ازدواج میکنیم.
از ته دل خوشحال شدم. یک زن پناهی پیدا کرده بود و سامان میگرفت. شاید رفته رفته خانواده و یا جامعه هم از کرسی قضاوت دربارهی گذشتهی او پایین میآمد و زندگی تازهاش را میپذیرفت. پروانه زن قوی و مهربانی بود، موقعیت مالی نسبتا خوبی هم داشت، ولی آنقدرها به زندگیاش مسلط نبود که بتواند به تنهایی از پس زندگی خود و سهراب بربیاید. هر چند که تصورات من از او، به گفتهی خودش، به خاطر درک ناقصم از موقعیتش بود. شاید بسیاری از زنان که در موقعیت او قرار میگرفتند، همان ابتدا جنینشان را سقط میکردند و هرگز باری را که به نوعی عامل شرمساریشان بود، در برابر خانواده و جامعه با خود حمل نمیکردند. ولی پروانه ایستاده بود و با عشق، مادری میکرد.
-از ته دلم میخوام که خوشبخت باشی. واقعا آرزومه که تو و سهراب خوشبخت باشین.
-با این نینی تازه و علی..
خندهام گرفت؛ همان گونه که خودش زد زیر خنده.
خداحافظی که کرد، احساس کردم من هم باری از روی دوشم برداشته شده است. دلیلش را نمیدانم. با این که میدانستم کار چندانی برای پروانه نکردهام اما همیشه نوعی احساس مسئولیت به او داشتم. در آن لحظه، این احساس را داشتم که امانتی به جایی که باید برگردانده شود، برگردانده شده و یا مسئولیتی به پایان رسیده است. در دلم به یاد تنهاییام افتادم که دیگر کار و تحقیق و رسیدگی به امور معمول زندگیام، جایی برای پرداختن به آن، نمیگذاشت. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و محکم بازوانم را گرفتم.
–کاش هر زنی علی خودشو پیدا کنه.
دلم برای خودم سوخت ولی خودم میدانستم که کار و رشد و پیشرفت برایم مهمتر از ازدواج بود. برای همین هر مردی که سر و کلهاش در زندگیام پیدا میشد نمیتوانست جای زیادی در زندگیام برای خودش باز کند. در ابتدا تصورم این بود که مرد مناسبی برای