
لیلاجعفری- آنچه گذشت: مینا زن جوانی است که دوازده سال پیش هنگام دادخواست طلاق با دو زن به نامهای پروانه و گلآسا آشنا میشود. میز چهار نفرهی آبمیوه فروشی نزدیک دادگاه، جایی است که هر سه، داستان زندگی خود را بازگو میکنند. رفتهرفته مراحل قانونی پشت سر گذاشته میشود و سه زن به اهداف خود میرسند. گلآسا که ارتباط عاشقانهای با همسر هنرمندش دارد، موفق به گرفتن سهمالارث خود از برادرانش که آن را غصب کردهاند، میشود.
پروانه نیز که پس از جدایی از همسرش طی ارتباطی پنهانی، صاحب فرزندی شده و از سوی خانواده و آشنایان به جز مادربزرگش طرد شده است، میتواند پس ازگذراندن مراحل قانونی، هویت پدر فرزندش را اثبات کرده و برای او شناسنامه بگیرد. او پس از چهار سال انزوا و رنج تنهایی، با مرد دیگری آشنا شده و ازدواج میکند.
مینا تمامی مهریه را به جز اندکی، میبخشد و در ازای آن، هم طلاقش را میگیرد و هم حضانت فرزند پنج سالهاش، ستاره را. مینا در یک همکاری با گلآسا متوجه سودجویی او شده و به دوستیاش با او پایان میدهد.
مینا خانهی بهتری اجاره میکند و با جدیت به تربیت فرزند و پیشرفت کارش که انجام تحقیق برای یک دفتر تحقیقاتی است مشغول میشود. با سپری شدن زمان، ستاره راهی دبستان شده و مینا با نگاه سنتی و منفی آموزگار، نسبت به طلاق، رو به رو میشود. از سوی دیگر، واگذاری یک پروژهی تحقیقاتی، زندگی مینا را تغییر میدهد؛ تا جاییکه مقالاتش در نشریات بینالمللی منتشر میشود و به کمک وامهای سنگین، خانهای را که درونش زندگی میکند، خریداری میکند، اما پس از چند ماه از فشار ناشی از دشواریهای خرید خانه، تندرستیاش را از دست میدهد و توان پرداخت اقساط بانک را از دست میدهد. او ناچار به فروش خانه میشود ولی پس از چند ماه درمان، دوباره میتواند به سختی، پای دستگاه رایانه نشسته و کار را شروع کند…. ادامهی ماجرا:
سهراب دگمه عروسک کوچک خواهرش را که با شنیدن صدایش به خواب میرفت، فشار داد. پوپک کوچک بغض کرد. تازه از خواب بیدار شده و دلش میخواست بازی کند و بخندد. شبیه به نوزادی سهراب بود؛ موهای خرمایی و چشمانی درشت و کشیده، درست مانند پروانه.
پروانه دخترک را از روی بالشت برداشت و بلند کرد.
-دیگه دلت نمیخواد بخوابی؟ سرحال شدی؟
پوپک پنج ماهه به چشمان پروانه نگاه کرد و لبخند زد. پروانه خم شد و بوسیدش. هر دو فرزندش شبیه به خودش بودند. سهراب دوید به اتاق ستاره. میخواست خودش را با حرفزدن با او سرگرم کند. پروانه دگمه پیراهنش را باز کرد. میخواست به پوپک شیر بدهد. دخترک شیر که میخورد از گوشه لبهایش ردی از مایع سپید، سر میخورد تا زیر گردن، پایین گوشش. از دیدن آرامشی که در هر سه نفرشان بود خوشحال بودم.
لحظهای تپش قلب به سراغم آمد. شاید از هیجان یادآوری گذشته بود. این جور وقتها نمیدانستم چرا یکباره دچار تپش قلب میشدم، فقط میدانستم که این واکنش بدنم، معنیاش این است که به آرامش بیشتری نیاز دارم.
دراز کشیدم روی زمین. کنار دیوار. پروانه متوجه دگرگونیام شد. ستاره که میتوانست از اتاقش من را ببیند، دوید و بالشتی برایم آورد. سهراب هم در پی او درون چهارچوب در اتاق ایستاد.
-خوبی مینا؟
پروانه این را که پرسید، با چشمان بسته سر تکان دادم. بهتر بود حرفی نزنم. شروع کردم به تنفس عمیق، نفسهای عمیق شکمی. نفسهایی که هوا را از بینی تا عمق ریههایم فرو میفرستاد و در بازدم، از بینی بیرون میداد. روشی که در توصیهی پیری دانا و خداجو از چند سال پیش آموخته بودم؛ راهی برای آرام شدن و در اصطلاح ریلکسیشنی آسان که به همراه انقباض و انبساط عضلات سرتاسر بدن، برایم تجویز کرد.
ستاره دیگر میدانست اینجور وقتها چه کاری باید انجام دهد. رفت توی آشپزخانه. کمی گلاب درون لیوانی ریخت و قندی درونش انداخت. کمی آب سرد رویش ریخت و برایم آورد. صدای قاشق چایخوری که با دستان کوچک ستاره قند را درون لیوان حل میکرد، تنها صدایی بود که در بین ما پنج نفر شنیده میشد.
ستاره آرام نشست کنارم و منتظر شد تا به آرامی لیوان را بگیرم. جرعهای نوشیدم و دوباره سر روی بالشت گذاشتم. چند دقیقه بعد، برای لحظاتی خوابم برد. این خواب، هر بار آرامش لازم را به من هدیه میداد. پلکهایم که از هم باز شد آرام بلند شدم. تکیه دادم به دیوار.
-ببخشید حالم یه مرتبه بد شد!
پوپک روی پای پروانه نشسته و با عروسک کوچکی که در دستش بود بازی میکرد. ستاره روی صندلی میز نوشتن، نشسته ولی نگاهش به من بود. جوری نگاهم میکرد که انگار میگوید:
-خیالم راحت شد که این بار هم حالت خوب شد!
-تو تازه خوب شدی، نباید خیلی از خودت کار بکشی.
پروانه این را که گفت، لایه نازکی از اشک روی مردمکش را پوشانده بود.
لبخند زدم.
-ولی من خوبم، فقط گاهی اینجوری میشم.
-ولی تو نباید این همه غصه بخوری!
به سختی جلوی گریهام را گرفتم.
-ولی فکر نمیکنم دوباره بتونم خونهای بخرم. چون ممکنه دوباره قیمت بره بالا.
-میدونم، شاید واقعا هم نتونی، ولی به نظر من ارزشش رو نداره.
-ولی اون پشتوانه من و ستاره بود.
پروانه زودتر از من اشکش از چشم افتاد پایین.
-نه اشتباه میکنی پشتوانه تو فقط خداست. تو نمیدونی چه روزهایی در انتظارته. این نگرانی تو درست نیست. نگاه به من بکن، وقتی اون اتفاق برام افتاد و خونوادهم ترکم کردن و اون بلاها رو سرم آوردن، کسی فکر این روزها رو میکرد؟!
با گریه پروانه دخترک هم گریهاش گرفت و مادرش را بغل کرد. اشکهایم را با گوشه یقه تاپی که تنم بود، پاک کردم.
-آره تو درست میگی، خدا بزرگه.
-پس اینو خواهشا با باور قلبی بگو، همونجوری که برام تعریف کردی، که کنار دریا گفتی!
خندهام گرفت.
-داری دردلی که برات گفتمو توی سرم میکوبی؟!
او هم خندید، نه فقط خواستم یادت بندازم که یادت نره از خدا چی خواستی!
-آره درست میگی، از چند ماه پیش که توی ساحل از خدا خواستم به بزرگی روح آبها، آرامش رو به قلب و وجودم برگردونه، خیلی آروم گرفتم، شاید باید یکی دوباره این لطف خدا رو یادم میانداخت!
پروانه موهای پویپ را نوازش میکرد.
-راستی از خانوادهت خبری داری؟
-حالا که دیدن سر و سامون گرفتم، به مادربزرگم پیغوم دادن که برم بهشون سر بزنم.
کمی مکث کرد. ستاره و سهراب مثل بیشتر وقتها که با دیدن هم مینشستند سر بازی با رایانه، سرشان گرم بود.
-منم میخوام برگردم به جمعشون، ولی هنوز نتونستم رفتارهاشون رو از یاد ببرم. ولی… ولی شاید یه روز دوباره همه چی درست شد.
-منم فکر کنم برگردی، چون تو قلبت بزرگه.
این را که گفتم خندید و اشکش را با انگشت پاک کرد.
بلند شدم رفتم توی آشپزخانه، کیک عصرانهای را که دیگر عطرش خانه را پر کرده بود، از داخل فر اجاقگاز بیرون آوردم. چای را درون فنجانهای کوچک میریختم که پروانه خواست حرف را عوض کند. بلند شد و با پوپک آمد کنار آشپزخانه.
-میدونی گلآسا از ایران رفته؟!
–همون گلآسا رو میگی که شوهرش حکاکی روی فلز کار میکرد؟
-آره.
-مگه تو باهاش هنوز هم در ارتباطی؟!
-راستش نه،.. ولی…. ولی خواستم همونجور که برای سهراب ازشون گردنبند گرفتم، برای پوپک هم بگیرم که فرقی بینشون نذارم.
قوری را روی کتری گذاشتم.
-به به چه مامان خوبی!
کیک چهارگوش را که هنوز داغ بود درون دیس گذاشتم و با چاقوی ارهای، از درازا، با برشهای باریکی، بریدم.
-شوهرش برگشته ایران، ولی او با بچههاش رفته.
-واقعا؟! ولی او که عاشق شوهرش بود، مگه نه!
پیشدستیها را از داخل کابینت بیرون آوردم.
-آره ولی انگار رفته برای اینکه شرایط بهتری برای بچههاش درست کنه.
-ولی او که دیگه با ارثی که گرفته بود، میتونست مشکلاتشون رو حل کنه! چه نیازی به مهاجرت داشت؟
-آره ولی انگار یکی از بچههاش برای ادامه تحصیل و مهاجرت اصرار داشته و او هم به شوهرش اصرار میکنه که همگی برن خارج از کشور. ظاهرا یکی دو سالی بعد از اون وقتی میرن، که ما دیدیمشون!
-عجب، پس همه جوره براش خوب شده.
– نه. شوهرش خیلی ناراحت بود. میگفت، اونجا نتونسته کارش رو خوب پیش ببره و به مشکل خورده برای همین هم برگشته تا دوباره زندگیش رو رو به راه کنه.
سینی را برداشتم و بردم داخل هال. گذاشتم روی میز ناهارخوری.
-عجب… پس عاقبت شوهرش رو هم تنها گذاشت!
دوباره برگشتم به آشپزخانه و دیس کیک را هم با بشقاب و چنگالها برداشتم و به هال بردم.
-شوهرش گفت گلآسا و بچههاش هم تا سال دیگه برمیگردن. منتظرن درس یکی از بچهها تموم بشه. ظاهرا اونها هم موقعیتی رو که برای خودشون تصور کرده بودن، اونجا پیدا نکردن.
-خدا کنه خیر براش پیش بیاد، من دیگه اون ماجرا رو از یاد برده بودم.
پیشدستیها رو چیدم دور میز.
-بچهها بیاین!
فنجانها را هم کنار پیشدستیها گذاشتم.
-راستش اون کار گلآسا اهمیتی هم برام نداره.
پروانه لبخند زد. بچهها آمدند پیش ما. ستاره با شادمانی نگاهم میکرد.
گوشی تلفن همراهم به صدا درآمد.
-شماها مشغول شید منم میام.
گوشی توی اتاق بود. شماره مدیر دفتر تحقیقاتی روی نمایشگرش دیده میشد. میخواست سفارش پروژهای را بدهد که به اصطلاح، نان و آبدار بود.
دستمزدش چهار برابر تحقیقات معمولی بود که برایم میفرستاد و زمان کمی هم برای انجامش داشتم. دستمزدش میتوانست پسانداز از دست رفتهام را تا اندازهای جبران کند. با خوشحالی پذیرفتم. ولی